-
زندگی 3
چهارشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1392 11:35
-
زندگی 2
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1392 15:41
-
گریزی کوچک
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1392 11:29
-
زندگی 1
یکشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1392 20:50
-
ازدواج 6
شنبه 31 فروردینماه سال 1392 23:24
-
ازدواج 5
جمعه 30 فروردینماه سال 1392 11:53
-
ازدواج 4
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1392 19:31
-
ازدواج 3
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1392 10:16
-
ازدواج 2
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1392 20:56
-
ازدواج 1
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1392 20:36
-
عروسک مامانشه
پنجشنبه 22 فروردینماه سال 1392 20:51
وقتی دارم با لپ تاپ کار میکنم میاد دقیقا میشینه روی کیبورد لپ تاپم و پاشو میندازه دوطرفم یه کوشن برمیداره و میذاره رو سینه م و پستونکش رو تنظیم میکنه تو دهنش و سرشو میذاره و میخوابه. اگرم خوابش نیاد وانمود میکنه که خسته س و زیر چشمی منو میپاد. یعنی عاشقشم وقتی که تند تند میگه well-done یعنی که بهم بگو آفرین که این...
-
آنچه اتفاق افتاد
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1392 17:23
از 10 روز قبل از عید شایدم بیشتر این بچه هر شب تب میکرد و من مسکن بهش میدادم. دو بار بردمش دکتر یه بار گفت به خاطر دندون هست یه بار هم همزمان ملودی مریض شد و گفتن ویروس از ملودی به ملینا هم سرایت کرده. کم کم تبش از شب به روز کشیده شد و دائم تب داشت و من هم هی بهش مسکن میدادم تا اینکه شنبه دو هفته پیش عصر بود دیدم خیلی...
-
اومدیم خوووووووووووووووووووووووووونه
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1392 19:16
سلام و باز هم ممنون بابت کامنتهای پر مهر و محبتتون . دعاهاتون جواب داد دخترم امروز سرحال بود و تب نداشت کمی غذا خورد و مثل یه معجزه بود که دکتر گفت نیازی به موندن بیشتر نیست میتونید ببریدش خونه تا سه روز خونه باشه اگر مشکلی پیش اومد برش گردونید بیمارستان. اول از اون اتاق لعنتی آوردنش بیرون بعد 5 تا 6 ساعتی تو سالن...
-
گزارش از بیمارستان
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1392 00:05
امروز ملینا سرحال بود رفتم پیشش و بهش غذا دادم چشماش برق همیشه رو نداشت ولی بازم خدا رو شکر که دوتا قاشق چایخوری غذا خورد و ده میل هم آب. این یعنی معجزه که دهنش رو باز کرد و غذا رو قبول کرد. نتیجه آزمایشات منفی بوده ولی دلیل تب رو نمیفهن. یعنی قدرت تشخیص اینا زیر صفره اعصابم خورد میشه وقتی میبینم برای همه چیز این همه...
-
خدایا
جمعه 16 فروردینماه سال 1392 22:15
امروز اومدم خونه تا کمی استراحت کنم ملودی رو هم از خونه دوستم آوردم. اونها هم خیلی لطف داشتن و همه جوره به ملودی رسیدگی کردن و نذاشتن که ناراحت بشه. علی با ملینا موند بیمارستان دلم طاقت نمیآورد که بیام خونه ولی واقعا دیگه توان نداشتم که بمونم اونجا. از احولپرسیهاتون و محبتتون و انرژی مثبتتون ممنونم. امروز قبل از اینکه...
-
hamooz injaeim
پنجشنبه 15 فروردینماه سال 1392 21:22
Mamnoon az mohabatetoon va ahvalporsitoon va doaahaye shoma, emrooz gharar bood melina morakhas beshe ama be dalile inke baz tab dasht va abe ziadi az dast dade bood baz mondim kheili halesh bade bacham vaghean nemidoonam che karkonam daram divooneh misham bacham aab shode too in chand rooz shode poosto ostokhoon...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 فروردینماه سال 1392 13:14
, Salam Doostaye khoobam, omidvaram ke tatilat va 13 bedar khosh gozashte bashe Inja ke hamchenan sarma bargharar bood, ma ke jaei naraftim chon Melina bimarestan bastari shode va maloom nist kei morakhas beshe, gooshesh infection dare va Ofoonat varde ostokhoone poshe goosh shode vase Hamin baraye inke joloye...
-
نوروز 92
سهشنبه 6 فروردینماه سال 1392 18:16
-
سال نو مبارک
چهارشنبه 30 اسفندماه سال 1391 23:29
سال نو رو به همه دوستای گلم تبریک میگم و براتون آرزوی خوشبختی و خوشی دارم. امیدوارم که تو سال جدید سلامت باشید تو کار موفق، تو زندگی خوشبخت و تو مشکلات سرافراز باشید. امیدوارم اگه زن هستین عاشق شوهرتون و اگه مرد هستین عاشق خانمتون بمونید و عشقتون مستدام باشه. ایشالا چپ و راست از خوشحالی قند تو دلتون آب بشه، قلبتون از...
-
بهار بهار باز اومده دوباره
شنبه 26 اسفندماه سال 1391 21:17
میبینم که همه سرشون شلوغه و دارن برای سال جدید آماده میشن. ما هم تقریبا بیزی بودیم و هستیم. کلی کار مونده انجام بدیم اما تا قبل از عید تمامش میکنم علی مرخصی داره تا روز بعد از عید واسه همین تو این چند روز میتونم از پس انجام کارا بربیام. موهامو خودم روشن کردم خیلی هم زیبا شد امروزم رفتم آرایشگاه کوتاه کردم و از مدل...
-
دخترکم
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 02:09
دبستان که میرفتم یه دختری تو کلاسمون بود که رقیب سرسخت درسی من بود .هر دو درسمون خوب بود و سر شاگرد اول شدن همیشه رقابت میکردیم. تفاوت ما در این بود که اون مادری داشت که برای هر حرفی یا اتفاقی که میفتاد میومد مدرسه اما مادر من همه چیز رو به خودم واگذار کرده بود و خودم با اعتماد به نفس جلو میرفتم. البته خوب اون دختره و...
-
نقاش ساختمان
جمعه 18 اسفندماه سال 1391 22:46
الان شما دارین دست نوشته های یک خانم نقاش رو میخونید اونم چی ؟ نقاش ساختمان. بله ه ه ه ه ه ه ه ه ه تصمیم گرفتم لیوینگ روم رو برای عید نقاشی کنم به همسرم که گفتم قول داد یکی دو روز مونده به عید این کارو انجام بده ولی تا اون موقع دیر میشد بعدشم دو روز قبل از عید یه عالمه کار دارم واسه همین بهتر دیدم خودم دست به کار بشم...
-
خانه ام
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1391 11:09
خوبم ممنونم از محبتتون و احوالپرسیتون. واقعا نمیدونم چی شده بود و بعد از اینکه همسرم بچه ها رو نگه داشت و تونستم استراحت کنم خیلی بهتر شدم. خودمم فکر میکنم که استرس زیادی این بلا رو سرم آورد خیلی بابت خونه مادرم اینا نگران بودم ولی خدا رو شکر اینم درست شد. 25 سال ما تو اون خونه بودیم اونجا دوستای دوران کودکی رو پیدا...
-
حالم بده
جمعه 4 اسفندماه سال 1391 23:20
سلام گلهای زیبای وبلاگم دوستای مهربونم و همراهان همیشگیم. چند روزه افتادم تو رختخواب نمیدونم چه مشکلی پیدا کردم فقط از پا افتادم تمام بدنم میلرزه و نمیتونم بدنم رو کنترل کنم سر دردهای خیلی بد میگیرم و وقتی راه میرم هر لحظه ممکنه بیفتم زمین. دکتر رفتم میگن چیزی نیست.اما حالم خیلی بده تب شدید دارم مخصوصا شبها و حتی...
-
عنوان ندارد
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 19:54
چند روز پیش رفتم دکتر و منشی بهم گفت که دکتر جدید اومده منم نمیخواستم زیاد معطل بشم قبول کردم که برم پیش دکتر جدید. وقتی نوبتم شد و رفتم داخل اتاقش یه لحظه فکر کردم اشتباهی وارد شدم. یه خانم دکتری اونجا نشسته بود با یه لباس خیلی معمولی یه شلوار چروک و یه کش مشکی هم دور موهاش پیچیده بود. بعد جوراب صورتی با کفش مشکی...
-
دوستتون دارم هزارتا
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1391 17:01
این مدتی که نمینوشتم و هی آدرس عوض کردم خوابم به هم ریخته بود از فکر وبلاگم بیرون نمیومدم و شدیدا دلم برای اینجا و نوشتن تنگ شده بود. حرفا تو گلوم قلمبه شده بودن و عصبی شده بودم. باورم نمیشد که ننوشتن اینقدر روم تاثیر بذاره نگران شما بودم نگران خودم و حالم بودم و همش غصه میخوردم که چرا اون همه نوشته رو پاک کردم. از...
-
یه بازگشت دیگه
یکشنبه 22 بهمنماه سال 1391 18:56
یه روزی عاشق نوشتن بودم عاشق اینکه من بنویسم شما بخونید و کلی هم دوستای خوب و مهربون که شما باشید پیدا کردم اما خیلیها هم کم لطف بودن و فقط میخوندن و زحمت یه کامنت گذاشتن هم به خودشون نمیدادن این مثل اینه که بری کتاب فروشی همونجا کتابو بخونی و بذاری سر جاش. نمیدونم چرا گاهی محتوای یه وبلاگ که گزارش روزانه یه بی بی هست...