Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

ازدواج 6

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ازدواج 5

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ازدواج 4

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ازدواج 3

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ازدواج 2

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ازدواج 1

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عروسک مامانشه

وقتی دارم با لپ تاپ کار میکنم میاد دقیقا میشینه روی کیبورد لپ تاپم و پاشو میندازه دوطرفم یه کوشن برمیداره و میذاره رو سینه م و پستونکش رو تنظیم میکنه تو دهنش و سرشو میذاره و میخوابه. اگرم خوابش نیاد وانمود میکنه که خسته س و زیر چشمی منو میپاد. یعنی عاشقشم وقتی که تند تند میگه well-done یعنی که بهم بگو آفرین که این کارو کردی و دعوام نکن.

کنترل تی وی هم تو دستشه و ازم میخواد روی بی بی تی وی بذارم که همزمان کارتون هم ببینه. خنده های مصنوعیش منو کشته که میخواد منو هم به خنده بندازه یعنی همه جوره اوکی رو میگیره که راحت بشینه. لپ تاپ رو جمع میکنم و محکم میگیرمش توی بغلم بوش میکنم میبوسمش دیوانه نفسهاشم و اون مژهای بلند که در طول بیماریش تنها چیزی که سایزش تغییر نکرده اون مژهای مشکی و بلند و صافه . وقتی پلک میزنه مژه هاش منو قلقلک میده و من تا میتونم چشماشو میبوسم و اونم شکایتی نداره و میذاره من محکم فشارش بدم و غرق بوسش کنم.تو مدتی که بیمارستان بود بیشترین کلمه هایی که میشنید رو یاد گرفت مثل well done, good girl , let's go , oh no , yey, bye, see you , و کلمه هایی مثل بریم ، بیا، آب, مامان، به ملودی هم میگه: mey mey فعلا اینا رو میگه. کارکترهایی مثل va Draco , billy and bam bam, hippo, charlie, Henry,  cuddleis  , رو دوست داره و شکسته اسمها رو میگه.

فعلا عادت از مبل بالا رفتن و پشت پنجره نشستن ار سرش افتاده بیخیال کابینتهای آشپزخونه شده و بیشتر وقتش رو مداد به دست تو کتابای کیومون ملودی میکشه.

با بلاکها هم بازی میکنه و علاقه چندانی به عروسک نداره. عشقش اینه که در دستشویی باز باشه بره هر چی دستشه بندازه تو توالت و بعد بیاد بگه : oh No .

بهش میگم دختر خوبی باش خیلی زیبا با لهجه قشنگ میگه : OK Mama

وقتی تو آشپزخونه مشغول کارم میاد بین منو کابینت وایمیسه و محکم منو با باسنش هل میده عقب وقتی منو از ورک تاپ جدا میکنه دستاشو میاره بالا که بغلش کنم دقیقا بهم میفهمونه که نمیخواد من مشغول به کاری باشم.حالا که بازی میکنه صداش تو خونه میپیچه از سر و کولم بالا میره خدا رو بیشتر شکر میکنم که بچه م سلامته و روزهای بد رو پشت سر گذاشته.

تو بیمارستان عادت کرده بود که بغلم باشه تا بخوابه و این روزا یه کم درگیر این بغلی شدنش هستم چون خیلی کار برد تا عادت کرد بدون من تو تختش بخواب بره اما باز عادتش برگشته. 

اسباب بازیش تبلت ملودی و یا گوشی منه و خیلی با دقت میدونه چه جوری باهاشون کار کنه کدوم دکمه برای چه کاری هست و با لمس آیکنها به راحتی یو تیوب رو میاره و از تو سرچ بی بی تی وی رو که من قبلا سرچ کردم رو پیدا میکنه و برای خودش برنامه مورد علاقش رو میاره. تو بیمارستان هم کارش همین بود. یعنی تو بدترین حالت که گریه میکرد حتی زمانی که داشتن تو رگش آمپول میزدن کافی بود موبایل رو بدم دستش اونقدر محو برنامه دلخواهش میشد که متوجه حضور دیگران و درد دستش نمیشد.همه تعجب میکردن که چه جوری چشم از اسکرین موبایل برنمیداشت.

وااااااااااااااااااااای که دلم غش میره وقتی با دستای کوچیکش موهای تو پیشونیش رو کنار میزنه برای هر دو سمت موهاش این کارو میکنه عین آدم بزرگا. بر خلاف اینکه زیاد میونه خوبی با خانمها نداره با آقایون خوب برخورد میکنه و زود دوست میشه. شوهر دوستم رو دید با اینکه حال نداشت با همون زبون مخصوص خودش شروع کرد به تعریف کردن و دستاشو هم تکون میداد منو دوستم مرده بودیم از خنده. چون چنان با آب و تاب توضیح میداد که ما باورمون نمیشد . پسر دوستم هم 16 سال داره و ملینا بعد از من پیش تنها کسی که می مونه اونه. جالبتر اینکه اونم وقتی میریم خونشون بیشتر وقتش رو با این بچه میگذرونه و بسیار پسر متین و آرومیه. گاهی ملینا تو بغلش به خواب میره . شاید هم چون آدم ریلکس و آرومیه بچه اینو متوجه میشه .

شاید برای خیلیها این روند نوشتن جالب نباشه اما مینویسم تا برای خودم ثبت بشه میدونم چند سال دیگه دلم برای این روزها تنگ خواهد شد.





آنچه اتفاق افتاد

از 10 روز قبل از عید شایدم بیشتر این بچه هر شب تب میکرد و من مسکن بهش میدادم. دو بار بردمش دکتر یه بار گفت به خاطر دندون هست یه بار هم همزمان ملودی مریض شد و گفتن ویروس از ملودی به ملینا هم سرایت کرده. کم کم تبش از شب به روز کشیده شد و دائم تب داشت و من هم هی بهش مسکن میدادم تا اینکه شنبه دو هفته پیش عصر بود دیدم خیلی تبش بالاست بردمش بیمارستان و باز بهش مسکن دادن دکترهای احمق چندین ساعت معطلمون کردن آزمایش ادرار گرفتن بعدشم گفتن چیزیش نیست احتمالا ویروسه و برو خونه بهش مسکن بده. گفتم این خیلی وقته تب داره و نرمال نیست که این همه طولانی بشه. بهشون گفتم نفس این بچه بو میده و من میفهمم که عفونت داره اما حرفم رو قبول نکردن از همه بدتر اینکه آزمایش خون انجام ندادن که متوجه بشن. داخل گوشش هم گفتن وکس داره و چیزی معلوم نیست و مارو فرستادن خونه. فرداش میخواستیم بریم لندن صبح زودتر بیدار شدم و دوتاشون رو بردم حمام. وقتی میخواستم موهای ملینا رو خشک کنم دیدم گوشش بدجور ورم کرده و یه برآمدگی بزرگ و کبود پشت گوشش هست.

انگار که همون موقع اتفاق افتاده باشه چون امکان نداشت من ندیده باشمش. اول فکر کردم شاید تو حمام سرش به جایی خورده ولی اونم نبود چون اگه از ضربه بود خوب گریه میکرد. واسه همین سریع رسوندمش بیمارستان و تا گوشش رو معاینه کردن گفتن عفونت گوش درونی داره و زده به استخون پشت گوش و شایدم جمجمه و مغز و باید عمل بشه. من داشتم سکته میکردم و دائم داد میزدم که تقصیر شماست که درست تشخیص ندادین.

تیم دیگه ای از دکترا اومدن و یکیشون که انگلیسی هم نبود گفت عجله ای برای عمل نیست اول باید آنتی بیوتیک بهش تزریق بشه بعد اسکن میکنیم اگه همچنان بود بعد عمل میکنیم و اینکه بچه هوش و حواس داره پس مغزش آسیبی ندیده و جای نگرانی نیست .اما با این حال به بخشی فرستادنش که کسانی که تو نوبت عمل بودن اونجا بستری میشدن. تبش قطع نمیشد و تحت مراقبتهای ویژه بود تا اینکه تونستن دمای بدنش رو کنترل کنن. بعد از چند روز اسهال و استفراغ هم اضافه شد و مجبور شدن سرم وصل کنن. جوجه کوچولو همش تو تخت بیحال افتاده بود و هر روز یه علامت و مشکل دیگه ای درش پیدا میشد. اسکن هم انجام ندادن.

تا دو روز پیش که دیگه تب نداشت و دارو رو میخورد گفتن میتونه بره خونه. اصرار کردم که یه روز دیگه بمونه تا ببینیم چی میشه ولی گفتن نیازی نیست. اومدیم خونه حالش خوب بود. ولی اونقدر بچم لاغر شده که ستون مهره های زده بیرون. باورم نمیشه که ظرف چند روز همه این اتفاقات افتاد. دیروز صبح دیدم تمام بدنش با جوشهای قرمز زیر پوستی پر شده باز بردمش بیمارستان ولی دکتر گفت چیزی نیست ویروسیه.گفتم حتما از عوارض آنتی بیوتیک هست ولی دکتر گفت اگه این بود باید از روز اول خودشو نشون میداد . اومدم خونه و روی اینترنت چک کردم دیدم که آموکسی سیلین در بعضی از بچه ها بعد از 6 تا 7 روز عوارضش مشخص میشه. خوب باید اینم به تشخیص نادرست دکترا اضافه کنم. امروز دوباره وقت دکتر داره تا ببینیم که آنتی بیوتیک رو ادامه بده یا نه.

تو بیمارستان واقعا به خوبی رسیدگی میکردن و دائم بچه رو چک میکردن و همه جوره هوای همراه مریض رو داشتن. یه تخت هم کنار تخت ملینا بود که من هم شبها میتونستم کنارش بخوابم. از این نظر که بیمار و همراهش راحت باشن دریغ نمیکردن و پرستارها خیلی مهربون و با محبت بودن و واقعا از نظر روحی آدمو ساپورت میکردن. دکترها هم همه چیز رو دونه دونه توضیح میدادن و بدون اجازه والدین هیچ کاری انجام نمیدادن. در ضمن اینکه میخواستن رضایت خاطر ما رو برآورده کنن دسترسی به متخصصها کمی مشکل بود و برای انجام هر کاری ساعتها طول میکشید تا اون کار  انجام بشه. 

برای همراه نوشیدنی درست میکردن تخت منو هم هر روز مرتب میکردن و گاهی هم ملینا رو نگه میداشتن که من برم بیرون و هوا بخورم. میتونستم از رستوران غذا سفارش بدم و برام میآوردن. از سرویس ویفای هم میتونستم استفاده کنم و شبها که ملینا میخوابید سریالهای مورد علاقم رو میدیدم. اینا رو نوشتم که همش هم ننالیده باشم و نکات مثبت رو هم بگم.میدونم که در ایران بیمارستانهای خصوصی خیلی تمیزتر و بهتر از اینجا هستن. متاسفانه سیستم درمانی اینجا خیلی ضعیفه و چون سرویس رایگان هست گاهی اوقات برای پایین نگه داشتن هزینه ها کوتاهی میکنن. البته که بیمارستانهای خصوصی هم هستن و خیلی هم عالین اما هزینش خیلی بالاست و برای ما که حقوق متوسط داریم امکانش نیست که بتونیم استفاده کنیم.

علی هم یکی در میون مرخصی میگرفت و کمک میکرد اما من حالم خوب نبود و نیست و با تمام کمکهاش راضی نبودم. همراه مریضهای دیگه هم معمولا میومدن احوالپرسی میکردن و سعی میکردن کمک کنن. گاهی بهم پیشنهاد میدادن که حواسشون به ملینا هست و من میتونم بیام خونه و استراحت کنم.

ملودی هم خونه دوستم موند و باهاشون رستوران و سینما و گردش رفتن بهش خوش گذشته بود ولی خوب دلتنگی هم میکرد روزایی که باباش بود میاوردمش خونه چون یکیمون میتونستیم بمونیم پیشش. خلاصه که گذشت و امیدوارم دیگه این روزا رو نه من و نه هیچ کسی دیگه تجربه کنیم.

بزرگترین اشتباهم این بود که به مامانم گفتم که بیمارستان هستیم اون بنده خداها بینهایت نگران بودن و دائم روی موبایلم زنگ میزدن و جویای حالش بودن دیگه داشتم عصبانی میشدم

چون همه ساعتی تلفنم زنگ میخورد میدونم از محبتشونه اما من نباید به اونها انتقال میدادم و دیگه هیچ وقت بهشون نمیگم چون همه جوره باعث نگرانی میشه.

از همراهی شما دلداریتون دعاهاتون و محببتون ممنونم. با کامنتهاتون اشک تو چشمام جمع میشد. باز هم ممنونم.