Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

آنچه اتفاق افتاد

از 10 روز قبل از عید شایدم بیشتر این بچه هر شب تب میکرد و من مسکن بهش میدادم. دو بار بردمش دکتر یه بار گفت به خاطر دندون هست یه بار هم همزمان ملودی مریض شد و گفتن ویروس از ملودی به ملینا هم سرایت کرده. کم کم تبش از شب به روز کشیده شد و دائم تب داشت و من هم هی بهش مسکن میدادم تا اینکه شنبه دو هفته پیش عصر بود دیدم خیلی تبش بالاست بردمش بیمارستان و باز بهش مسکن دادن دکترهای احمق چندین ساعت معطلمون کردن آزمایش ادرار گرفتن بعدشم گفتن چیزیش نیست احتمالا ویروسه و برو خونه بهش مسکن بده. گفتم این خیلی وقته تب داره و نرمال نیست که این همه طولانی بشه. بهشون گفتم نفس این بچه بو میده و من میفهمم که عفونت داره اما حرفم رو قبول نکردن از همه بدتر اینکه آزمایش خون انجام ندادن که متوجه بشن. داخل گوشش هم گفتن وکس داره و چیزی معلوم نیست و مارو فرستادن خونه. فرداش میخواستیم بریم لندن صبح زودتر بیدار شدم و دوتاشون رو بردم حمام. وقتی میخواستم موهای ملینا رو خشک کنم دیدم گوشش بدجور ورم کرده و یه برآمدگی بزرگ و کبود پشت گوشش هست.

انگار که همون موقع اتفاق افتاده باشه چون امکان نداشت من ندیده باشمش. اول فکر کردم شاید تو حمام سرش به جایی خورده ولی اونم نبود چون اگه از ضربه بود خوب گریه میکرد. واسه همین سریع رسوندمش بیمارستان و تا گوشش رو معاینه کردن گفتن عفونت گوش درونی داره و زده به استخون پشت گوش و شایدم جمجمه و مغز و باید عمل بشه. من داشتم سکته میکردم و دائم داد میزدم که تقصیر شماست که درست تشخیص ندادین.

تیم دیگه ای از دکترا اومدن و یکیشون که انگلیسی هم نبود گفت عجله ای برای عمل نیست اول باید آنتی بیوتیک بهش تزریق بشه بعد اسکن میکنیم اگه همچنان بود بعد عمل میکنیم و اینکه بچه هوش و حواس داره پس مغزش آسیبی ندیده و جای نگرانی نیست .اما با این حال به بخشی فرستادنش که کسانی که تو نوبت عمل بودن اونجا بستری میشدن. تبش قطع نمیشد و تحت مراقبتهای ویژه بود تا اینکه تونستن دمای بدنش رو کنترل کنن. بعد از چند روز اسهال و استفراغ هم اضافه شد و مجبور شدن سرم وصل کنن. جوجه کوچولو همش تو تخت بیحال افتاده بود و هر روز یه علامت و مشکل دیگه ای درش پیدا میشد. اسکن هم انجام ندادن.

تا دو روز پیش که دیگه تب نداشت و دارو رو میخورد گفتن میتونه بره خونه. اصرار کردم که یه روز دیگه بمونه تا ببینیم چی میشه ولی گفتن نیازی نیست. اومدیم خونه حالش خوب بود. ولی اونقدر بچم لاغر شده که ستون مهره های زده بیرون. باورم نمیشه که ظرف چند روز همه این اتفاقات افتاد. دیروز صبح دیدم تمام بدنش با جوشهای قرمز زیر پوستی پر شده باز بردمش بیمارستان ولی دکتر گفت چیزی نیست ویروسیه.گفتم حتما از عوارض آنتی بیوتیک هست ولی دکتر گفت اگه این بود باید از روز اول خودشو نشون میداد . اومدم خونه و روی اینترنت چک کردم دیدم که آموکسی سیلین در بعضی از بچه ها بعد از 6 تا 7 روز عوارضش مشخص میشه. خوب باید اینم به تشخیص نادرست دکترا اضافه کنم. امروز دوباره وقت دکتر داره تا ببینیم که آنتی بیوتیک رو ادامه بده یا نه.

تو بیمارستان واقعا به خوبی رسیدگی میکردن و دائم بچه رو چک میکردن و همه جوره هوای همراه مریض رو داشتن. یه تخت هم کنار تخت ملینا بود که من هم شبها میتونستم کنارش بخوابم. از این نظر که بیمار و همراهش راحت باشن دریغ نمیکردن و پرستارها خیلی مهربون و با محبت بودن و واقعا از نظر روحی آدمو ساپورت میکردن. دکترها هم همه چیز رو دونه دونه توضیح میدادن و بدون اجازه والدین هیچ کاری انجام نمیدادن. در ضمن اینکه میخواستن رضایت خاطر ما رو برآورده کنن دسترسی به متخصصها کمی مشکل بود و برای انجام هر کاری ساعتها طول میکشید تا اون کار  انجام بشه. 

برای همراه نوشیدنی درست میکردن تخت منو هم هر روز مرتب میکردن و گاهی هم ملینا رو نگه میداشتن که من برم بیرون و هوا بخورم. میتونستم از رستوران غذا سفارش بدم و برام میآوردن. از سرویس ویفای هم میتونستم استفاده کنم و شبها که ملینا میخوابید سریالهای مورد علاقم رو میدیدم. اینا رو نوشتم که همش هم ننالیده باشم و نکات مثبت رو هم بگم.میدونم که در ایران بیمارستانهای خصوصی خیلی تمیزتر و بهتر از اینجا هستن. متاسفانه سیستم درمانی اینجا خیلی ضعیفه و چون سرویس رایگان هست گاهی اوقات برای پایین نگه داشتن هزینه ها کوتاهی میکنن. البته که بیمارستانهای خصوصی هم هستن و خیلی هم عالین اما هزینش خیلی بالاست و برای ما که حقوق متوسط داریم امکانش نیست که بتونیم استفاده کنیم.

علی هم یکی در میون مرخصی میگرفت و کمک میکرد اما من حالم خوب نبود و نیست و با تمام کمکهاش راضی نبودم. همراه مریضهای دیگه هم معمولا میومدن احوالپرسی میکردن و سعی میکردن کمک کنن. گاهی بهم پیشنهاد میدادن که حواسشون به ملینا هست و من میتونم بیام خونه و استراحت کنم.

ملودی هم خونه دوستم موند و باهاشون رستوران و سینما و گردش رفتن بهش خوش گذشته بود ولی خوب دلتنگی هم میکرد روزایی که باباش بود میاوردمش خونه چون یکیمون میتونستیم بمونیم پیشش. خلاصه که گذشت و امیدوارم دیگه این روزا رو نه من و نه هیچ کسی دیگه تجربه کنیم.

بزرگترین اشتباهم این بود که به مامانم گفتم که بیمارستان هستیم اون بنده خداها بینهایت نگران بودن و دائم روی موبایلم زنگ میزدن و جویای حالش بودن دیگه داشتم عصبانی میشدم

چون همه ساعتی تلفنم زنگ میخورد میدونم از محبتشونه اما من نباید به اونها انتقال میدادم و دیگه هیچ وقت بهشون نمیگم چون همه جوره باعث نگرانی میشه.

از همراهی شما دلداریتون دعاهاتون و محببتون ممنونم. با کامنتهاتون اشک تو چشمام جمع میشد. باز هم ممنونم.







نظرات 16 + ارسال نظر
آفرین سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:02 ب.ظ http://mylivesky.blogsky.com/

طفلی چه دردی کشیده! مهسا جانحالا که بهتره یه کم بیشتر به غذاش برس. بچه ها زود جون می گیرند . الهی هیچ وقت درد و بلا نبینی. حتما یه صدقه زیاد هم کنار بذار و بده به یه مستحق یا خیریه!

بهار سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:09 ب.ظ

خدا رو شکر که گذشت و الان با هم هستید...
یادته برات نوشتم مامان و بقیه در جریانن یا نه؟ اونا راه دور خیلی نگران می شن...
بذار یه چیز تعریف کنم، اگه حوصله داشتی بخون. یک سال و نیم پیش بود حدودا، یه عملی داشتم. نمی خواستم مامان و بقیه نگران بمون. با دوستان هماهنگ کردم تا دنی رو مراقبت کنن. به مامان و خواهرا هم خبر دادم که ما داریم چند روزی می ریم مسافرت! اونا هم خوشحال که داره به من خوش می گذره و خبر نداشتن که یه عملی مثل عمل سزارین در پیش دارم!!!!!!!!! عمل فیبروم بود و بماند که چه بلایی سرم اومد! بس که کم خونی پیدا کردم و فشارم مدام پایین بود در حدی که می خواستن بهم خون بزنن....خلاصه وقتی برگشتم یه عالمه پیغام داشتم. گفته بودم رو موبایلم زنگ نزنید. خلاصه وقتی بهشون زنگ زدم یه جورایی از صدای بی رمقم فهمیدن و کلی باز هم نگران موندن...
می دونی به نظر من زندگی در اینجا آدم رو خیلی قوی می کنه. آدم وقتی ایران پیش فامیلشه انگار وابسته تره ولی اینجا یاد می گیره که قوی باشه....فرشته های نازت رو ببوس دوست قوی من...

دزیره سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:14 ب.ظ


وای دوستم مهسا جون من نمیدونستم این اتفاق واسه ملینا افتاده. من واقعا ناراخت شدم امیدوارم بزودی سلامتیش رو بدست بیاره. وای خدا هیچ بچه ای رو مریض نکنه. بیچاره ها طاقت بیمارستان رو ندارن. امیدوارم خداوند بهت انرژی بده بتونی ازش به خوبی مواظبت کنی . اما به نظرم حتما پیش یه متخصص تو لندن ببرش. درست نیست مریضیش بلا تکلیف بمونه. براش دعا می کنم فرشته کوچولمون خوب بشه.

masy سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:20 ب.ظ

Baaz khoda ro shokr ke hame chi be kheir gozashte...mifahmam chi migi az systeme pezeshki va albate kenaresh hamrahi o komake dr o parstarhaye mehraboon.
Enshala ke dige chizi nabashe va Melina azizemoon zire saye shoma hamishe tanesh salem bashe.ta ina bian bozorg beshan ma sad bar mordim o zende shodim.

خاطرات خانه کودکی سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:36 ب.ظ

خدا رو شکر حالش بهتره ...
عزیزم اینجا هم بیمارستانها همینه ..خصوصا یکم بهتره که اونم هزینه هاش بالاست ....بیمارستانهای قیمت مناسب تر و رایگان هم که رسیدگی توش کمه ....
در کل چه پول بدی و چه ندی کمتر بهت رسیدگی میشه مگر اینکه بر حسب اتفاق یکی بهت بخوره که یکمی از انسانیت بویی برده باشه...

کاش به خونواده ت هم چیزی نگفته بودی ..اونا که دورن بیشتر نگران میشن ...

گلبرگ از ترکیه سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:52 ب.ظ http://glbrg.blogfa.com

وایی عزیزم من نمیدونستم خداروشکر که الان خوب شده
چه روزای سختی رو گذروندین
منم به این نتیجه رسیدم دکترا هرچقدرم خوب باشن بازم بهتره ادم در مورد بیماریش و نشانه هاش تو اینترنت تحقیق کنه خیلی وقتها به راحتی میشه به تشخیص اشتباه دکتر پی برد من تجربه دارم

میبوسمت امیدوارم همیشه سلامت باشید و دلتون شاد باشه

sahar سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:05 ب.ظ

azizam omidvaram akharin bar bashe va digeh hamchin chizi baratoun tekrar nasheh.vaghean aman az doctoraye inja .bala be dour basheh hamisheh .amin

[ بدون نام ] سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:37 ب.ظ

خدا رو شکر به خیر کذشت.واقعا خسته نباشی.مراقب خودتون باشید.

لیلی سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:41 ب.ظ

مهساحون پست قبلی مال من بود اسممو فراموش کردم بنویسم.ملینای عزیز رو ببوس

سارا چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:20 ق.ظ

خدا رو صد هزار مرتبه شکر
خیلی خوشحال شدم مهسا جون انشاالله که این مورد جوشهای پوستی هم چیز خاصی نباشه و هرچه زودتر حالش خوبه خوب بشه

[ بدون نام ] چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 06:13 ق.ظ

مهسای عزیزم... روزهای سختی بوده براتون... امیدوارم دیگه هیچ وقت و برای هیچ کسی تکرار نشه...
خیلی خیلی خوشحالم که خطر رفع شده و ملینا حالش خوبه...
الهی بگردم براش... قربون اون چشمای قشنگش برم... حتما صدقه براش بده و مراقبش باش....

فرانی چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:33 ب.ظ http://zendegienoema.blogfa.com/

خدا شکر بچه اتون خوب شده شاد باشین

مامان نگار پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:43 ق.ظ

سلام مهسا جون واقعا دلم لرزید امیدوارم که هیچ وقت این روزها را تجربه نکنین و همیشه سالم و شاد باشید .
از طرف من ملینا جون و ملودی جون را ببوسید

نسیم شیراز پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:51 ب.ظ

از صمیم دل با تمام وجودم از خدا می خوام زودتر چشم همگی مون روشن شه و ملینای عزیز و دوست داشتی شادابی و قشنگی و سلامتیشو بدست بیاره و دوباره با شیطنتای کودکانه ش به زندگی و دل و روح مامان و باباشو خواهرش روشنی بده.
ای خدا ازت می خوام این طفل معصوم رو از بلا و ناراحتی دور کن و باز صدای خنده هاش فضای خونه مهسای عزیز و مهربون رو پر کنه . آمین یا رب العالمین

سفید برفی یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:27 ق.ظ

چه روزهایی!!خدا را شکر که گذشت اما چرا اینقدر خنگن آخه؟؟؟بهر حال خدا را بازم شکر همیشه هر دوشون و البته خودت و شوهرتون سلامت باشید.بوس

بیتا مامان کیان و کیارش چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:08 ب.ظ http://www.mamane-kian-kiarash.blogfa.com

عزیزم رمزت رو برای پست های ازدواج بزار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد