Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

لپ تاپ

سلام من خوبم و روزهای خوبی داشتم و کم کم دارم با این افکار کنار میام و خدا رو شکر روحیه ام عالیه این روزها. 

فقط خواستم بگم که یار و همراه همیشگیم دست راستم عضوی از خانوادم دیروز به طور ناگهانی از دست رفت و منو با یه دنیا غصه تنها گذاشت واقعا گریه کردم که از دست دادمش.  

بله لپ تاپ سفید و نازنینم اچ پی جی 62 بعد از دوسال یه دفعه تصمیم گرفت کار نکنه و منو با یه دنیا غم تنها گذاشت و حالا دارم دنبال یه جایگزین میگردم شاید برای چند روز نتونم بنویسم.  

 

الان هم با لپ تاپ دوستم دارم مینویسم.  

این روزها حال دیگه ای دارم و دنیا رو پر از امید میبینم .با علی به یه سری نتایج رسیدیم که واسه هر دومون خوبه و تصمیم گیری رو راحت میکنه. اون هم داره کنار میاد و روحیه اش بهتر شده. منم خوشحالم چون روزهای فکر کردن داره تمام میشه. این همه منو همراهی میکنید ممنونم و بدونید ندیدمتون ولی تک تک شما ها رو دوست دارم شما ستاره های درخشان دوستی هستین که با وحودتون به من آرامش میدین. 

به زودی با لپ تاپ جدید میام البته با موبایلم کامنتها رو چک میکنم.  

بای

نیست

هفته ای که گذشت کار خیلی عجیبی کردم از خودم توقع نداشتم ولی نمیدونم چرا اینجوری شد. روزی که اومد باهاش حرف نزدم کاری باهاش نداشتم بچه ها رو برد بیرون منم به کارام رسیدم و مقاله ها رو تمام کردم. عصرش هم سر اینکه ازش پرسیدم چرا این همه برای ملودی شکلات و کندی میخره باهام دعوا کرد و بحثمون شد.

شب داشتم تی وی نگاه میکردم که گفت روزی که برای ایران پرواز داری من هم برای خودم بلیط خریدم برم هلند پیش دوستم. گفتم هر جور راحتی. خوش بگذره بعد همین باعث شد که سر حرف باز شه و باز همه حرفا و انتظارات و توقعات پیش کشیده شد باز هم تو خیلی موارد من محکوم شدم و اون خودش رو مقصر نمیدونه. همینجور که داشت تند تند حرف میزد و به من مهلت نمیداد که حرف بزنم یه دفعه اشکم سرازیر شد و سرش داد زدم که حتی نمیخوای الانم که داریم با هم حرف میزنیم رعایت کنی . تمام تلاشتو میکنی که تو این بحث برنده بیای بیرون یه دفعه اومد طرفم و منو بغل کرد اونقدر محکم فشارم میداد که داشتم خفه میشدم. اما چقدر دلم براش تنگ شده بود ولی آیا این چیزی رو عوض میکرد؟ نه

فقط گریه کردم و اونم هیچی نمیگفت بعدش شروع کرد به التماس کردن که بیا به زندگیمون ادامه بدیم بیا پیش هم باشیم کلا مودش عوض شد و شد یه آدم دیگه. مثل همیشه که در حال تغییره و همون لحظه باز این فکرا اومد تو ذهنم و زدمش کنار.


نمیدونم چرا اجازه دادم بهم نزدیک بشه این یعنی شل زدن من و کم آوردن اونم منتظر همین لحظه بود زود رفت برام چای درست کرد و خواست که کنارم بشینه و باز هم حرف زدیم حرف زدیم حرف زدیم


بازم نتونستم حس دوست داشتن رو پیدا کنم و همین شد که شب به خیر گفتم و خوابیدم. صبح اخلاقش عوض شده بود و مهربون بود. بهش گفتم خیال نکن که همه چیز برمیگرده به حالت قبل.همچین چیزی اتفاق نمیفته و بهتره که فاصله مون رو حفظ کنیم اونم قبول کرد و خواهش کرد که بذارم همچنان ویکندها بیاد خونه. در طول هفته هم شروع کرد به زنگ زدن مثل قبل ولی خیلی بی تفاوت حرف زدم یا جواب ندادم تا الکی خوشحال نشه. تو حرفامون گفت که دلش تنگ شده برای من که هنوز عاشق منه که هنوز هیچ کسی تو دنیا مثل من براش عزیز نیست که از غصه دوریه من داره آب میشه که به روی خودش نمیاره ولی داره داغون میشه . این حرفا رو داره بعد از چند ماه به زبون میاره ولی باز هم دوستش ندارم فقط گاهی دلم براش تنگ میشه همین.

دیروز با مشاور صحبت کردم بهم گفت این حسها طبیعیه و من باید بیشتر روی خودم کار کنم تا بتونم کامل مستقل بشم اما زمان نیاز دارم و بهتره زیاد عجله نکنم. مشاور هم میگه در این رابطه خیلی چیزا از بین رفته میشه درستش کرد که اونم خیلی زمان لازم داره و اینکه هر دومون بخوایم و باید تغییرات بزرگی ایجاد بشه تا این مشکلات حل بشه.

به نظر مشاور این روند الان با شرایط من خوبه ولی نباید اجازه بدم که زیاد بالا و پایین بشه و باید سعی کنم روی یه خط بدون استرس نگهش دارم.


الان ار خودم عصبانیم که چرا کم آوردم؟



حراج

چند ماهی یه بار بیشتر مغازه ها حراج اساسی میزنن و اون وقت مناسبه که آدم خرید کنه. از اونجایی که ما اینجا زیاد با کسی رفت و آمد نداریم زیادی خریدن لباس فایده ای نداره چون ازش استفاده نمیکنیم. هوا اونقدر متغیره که نمیشه بر اساس فصل خرید کرد یعنی ممکنه لباس تابستونه بخریم بعد کلا در طول تابستون یه هفته آفتاب داشته باشیم اونوقته که کت و بارونی پاییزه بیشتر به درد میخوره.

معمولا وقتی میخوام برم ایران زیاد لباس میخرم چون میدونم میشه به آفتاب جِنگ شیراز (تیکه شیرازی) اعتماد کرد و میدونم که هر چی بخرم چه برای بچه ها چه برای خودم به نحو احسن میشه استفاده کرد.

کلا این مدلی نیستم که الکی لباس بخرم و بذارم تو کمد. هر زمان بخوام برم مهمونی معمولا یکی دو روز قبلش بر اساس مد همون روز خرید میکنم و بیشتر بهم میچسبه .حتی اگه حراج باشه فقط به واسطه حراج نمیخرم باید لازم داشته باشم. آخه برام پیش اومده که لباسام مدتها تو کمد بدون استفاده موندن .منم چند ماهی یه بار کمدم رو مرتب میکنم و چند دست لباس رو میدم به مغازه چریتی . معمولا هم تمیز هستن هم نو.

خواهرم میگفت چرا این کارو میکنی؟ نگهشون دار برای من .اومدی ایران بیار واسه من و دیگه نرو برام خرید کن. البته میدونم اون به نفع من حرف میزنه و لطف داره اما من هم راضی نمیشم دست دوم براش ببرم. همیشه بهترینها رو براش میخرم و این حس خوبی بهم میده.

دوستم معتاد خرید لباسه و مهم نیست که لازم داشته باشه همیشه خرید میکنه. به قول خودش خیلی از لباسهاش هنوز تگ دارن و اون فراموش میکنه که این لباس رو داره. چون همیشه سایزش در حال تغییره یه عالمه لباس با سایزهای مختلف داره و همیشه اونا رو میبخشید به این و اون. بهش گفتم چرا نمیفروشیشون ؟ چون اکثرا هم برندهای معروف میخره  و مطمئنا مشتری براشون بود. از این حرفم استقبال کرد و برای امتحان چند دست لباس رو روی سایت ای بی گذاشت و در کمال ناباوری به قیمت بیشتر از قیمت اصلی فروش رفت. کلی پول اومد به حسابش و میتونست که باز لباسای جدید بخره.

از اون موقع تا حالا تقریبا هزار پوند لباس فروخته و سرش هم گرم شده . خلاصه که واسه منم هی خرید میکنه و هر چی اصرار میکنم پولش رو قبول نمیکنه. اون خیلی بهتر از من لباس رو با قیمت خوب پیدا میکنه.


دوتامون روی اینترنت سریال فاطمه گل رو دنبال میکنیم و اون عاشق دستمال سرهای فاطمه گل شده ولی هر چی گشت پبدا نکرد .من هم بعد از چند روز اینترنت گردی بالاخره براش پیدا کردم و سفارش دادم. چند روزی طول کشید تا از ترکیه برسه به دستم. خیلی هیجان داشتم وقتی بسته رو بهش دادم و بازش کرد کلی سورپرایز شد و باورش نمیشد که همون طرحهایی رو که دوست داشت براش خریدم. اونقدر از شادیه دوستم خوشحال شدم که نگو .یعنی بهترین حس دنیا رو داشتم وقتی دیدم اون دستمالهای سر رو دوست داره.البته به عنوان دستمال گردن هم میشه ازشون استفاده کرد.


داشتم میگفتم یه خوبی اینجا اینه که جنس دست چندم هم مشتری داره و میتونید به راحتی هر جنسی رو بفروشید. من کلی از وسایل ملینا رو که دیگه استفاده نمیکرد و تمیز بودن رو به یه مغازه که خریدار وسایل بچه هست فروختم درسته که پول زیادی نگرفتم اما بهتر از هیچی بود .حتی امکانش هم هست که جنسی که بهشون میدین با یه چیزی که لازم دارین تعویض کنید. ولی خدائیش من هیچ وفت ازشون خرید نمیکنم فقط بهشون فروختم .واسه این خرید نمیکنم چون در این زمینه بسیار بد دل هستم و نه برای خودم و نه بچه هام جنس به جز نو رو قبول نمیکنم. بعدشم مگه همه مثل خودمون اینقدر تمیز از وسایل نگهداری میکنن؟ خوب اینم اخلاق منه چیکار کنم.


هر سال برای خریدسوغات هم باید هزینه کنم هم سلیقه ها رو نمیشناسم هم باید تو مغازه ها با بچه بگردم هم چیزی بخرم که طرف دوست داشته باشه هم حساب وزن بار رو بکنم . بعد با خودم میگم این بار دیگه سوغات بی سوغات چیه مردم رو بد عادت کردیم؟ اینجوری سفر به دهن آدم زهر میشه تازه دست آخر هم ممکنه سوغاتیها رو دوست نداشته باشن و به دردشون نخوره . منم حاضر نیستم از هر جایی خرید کنم میرم میگردم ولی دست آخر همونی که اول تو نظرم بود رو میخرم و میبرم ایران. خلاصه اینکه امسال هم باز احساسم بر عقلم پیشی گرفت و برای خانوادم و دوستام و چند تن از فامیل خرید کردم. ولی این خیلی اخلاق بدیه ها قبول دارین؟ من هنوز نه برای خودم و نه بچه ها خرید نکردم و همش چشمم تو مغازه ها دنبال لباس و وسایل برای خانوادمه.

میدونم که خانوادم توقع ندارن ولی مگه میشه خرید نکنم؟ نمیتونم دست خالی برم که. بعدشم من از هدیه دادن به عزیزانم خیلی حس خوبی پیدا میکنم. امسال خواهرم کمکم کرد و از زیر زبون خانوادم کشید که چی لازم دارن و خرید برام راحتتر شد چون میدونستم چی برای کی بخرم که ازش استفاده کنه.

برای خودم هم گذاشتم هفته آخر خرید کنم چون هنوز دارم وزن کم میکنم و تا یه ماه دیگه حتما یه سایز میام پایین .همه بگین آمیییییییییییین

 


کاش زمانی که خدای مهربان مرا میآفرید به من دو بال برای رهایی از این همه غم عطا میکرد تا بتوانم با آن بالهای زیبا به کهکشان پرواز کنم جایی که فقط نور باشد جایی که نسیم ملایمی صورتم را نوازش میدهد جایی که جز خود خدا کسی نیست جایی که بتوانم با همه زیباییهای عالم خلوت کنم جایی که چشمم درخشش ستاره ها را ببیند و عطر حضور عشق را با تمام وجود ببلعم جایی فراسوی اینجا.


در مورد این روزها خیلی نوشتم ولی همش پرید نمیدونم چرا


بازگشتی دوباره با ورژن جدید بلاگ اسکای

سلام بعد از چند روز بالاخره تونستم به وبلاگم وارد بشم. هنوز به این مدل جدیدش عادت نکردم.


من خیلی از حرفامو به یه دوست بسیار عزیز و قابل اعتمادم میگم. خدا رو شکر خیلی خوشبخته و زندگی بسیار خوبی داره. از من هم 10 سالی بزرگتره و تجربش بیشتر.

هر روز نگران منه و دائم بهم زنگ میزنه و یا میاد پیشم و با هم حرف میزنیم. همش دل تو دلم میذاره و ازم میخواد که این راه رفته رو برنگردم و ادامه بدم. با این دوستمون زیاد رفت و آمد خانوادگی داریم و خیلی از رفتارا و برخوردهای علی رو از نزدیک دیده و میدونه که چی میگم.

برام هدیه میخره  به نهار دعوتم میکنه و گاهی با هم میریم خرید . سنگ صبور من شما هستین و این دوستم.

امروز همینطور که داشتم براش تعریف میکردم یه دفعه زد زیر گریه . باورم نمیشد که داره اشک میریزه هر چی میگفتم الو جواب نمیداد. ازش خواستم آروم باشه. بعدش عذر خواهی کرد و گفت مهسا من تو رو خیلی دوست دارم مثل خواهرم برام عزیزی حتی بیشتر. نمیتونم ببینم این همه داری اذیت میشی. دلم میخواد یه کاری کنم تا تو رها بشی و این فکرا از ذهنت پاک بشن و نفس بکشی.

این آدم روح تو رو آزرده و تو بدون اینکه بدونی سالها با این زخمها زندگی کردی. ازم میخواست که دیگه به این قضیه فکر نکنم و یه کم به مغزم استراحت بدم. میگفت داری از دوتا بچه مراقبت میکنی باید خودت سلامت باشی تا از پس این زندگی بر بیای.

میدونید چه احساسی داشتم؟  که ای خدا من چه سختیهایی رو تحمل کردم که فکر میکردم عادیه در حالی که دوست من حتی طاقت شنیدنشون رو نداره و گریه میکنه. ناراحتم از اینکه بار زندگیم رو انداختم روی دوش اون و شما. ناراحتم از اینکه این همه سال احمقانه تحمل کردم و اجازه دادم پای دوتا فرشته هم به زندگی پر از رنجم باز بشه.


تصمیم گرفتم راجع بهش حرف نزنم و شاید اینجا هم ننویسم چون نمیخوام کسی اذیت بشه. خودم هم زجر میکشم وقتی مرور میکنم.


آب و برق و گاز به اسم من منتقل شد گفته بودم این آدم غیر قابل پیش بینی هست. تکست داد که این هفته هم شاید فقط یه روز بیاد بچه ها رو ببره بیرون. گفته داخل خونه نمیاد چون راحتره اینجوری. مثل اینکه پارتی یکی از همکاراش هست میخواد بره.

منم برنامه خرید برای خودم و بچه ها چیدیم امیدوارم هوا خوب باشه.


چنتا از مقاله ها از سختگیرترین استادها نمره گرفتن و پاس شده و من نفس کشیدم.


برای همین کورس اسم نوشتم دوباره ، منتظرم تا روز مصاحبه .مهد ملینا ردیف شده مشکلی ندارم.

فقط امیدوارم که این کورس رو بهم بدن.

شما رو دوست دارم این چند روز که نمیتونستم بیام بنویسم حالم گرفته بود .



ویکندی آفتابی

وقتی دیدم نمیاد بچه ها رو ببینه تصمیم گرفتم که یه برنامه بچینم که تو هوای آفتابی لذت ببریم و تو خونه هم نباشیم. یادم افتاد اول ماه کمپانی که خونه رو بهمون داده ما رو به یه فستیوال دعوت کرده که همین دیروز بود. بچه ها رو حاضر کردم زیر انداز و چای و میوه و تنقلات هم برداشتم و راه افتادیم. سر راه هم از ساب وی که فست فود مورد علاقم هست غذا خریدم (البته نوعی رژیمی برای خودم)

خوشبختانه نزدیکای محل فستیوال جای پارک بود و لازم نبود که دوساعت دنبال جای پارک بگردم.

مثل هر سال عالی بود. کنسرتهای مختلفی برگزار شد همه لباسهای شاد و خوشکل پوشیده بودن و قایقها هم روی آب شناور بودن . یه عالمه غرفه های صنایع دستی اونجا بود و همه از اوقات خوشی که داشتن لذت میبردن.

قلعه بادی و فان فیر هم برای بچه ها به راه بود. ماشینهای بستنی و غذاهای مختلف هم همه جا بودن. خیلی شلوغ بود اما خوش میگذشت. با ملودی و ملینا رفتیم همه جا رو گشتیم بعدشم توی یه غرفه خانمی عروسکهای سفالی سفید گذاشته بود و کنارش هم رنگهای مختلف و قلم مو بود بچه ها میتونستن یکیشو انتخاب کنن و رنگ کنن . بعدش اون خانم همه رو میبره تو کوره مخصوص حرارت میده و به صورت چینی درمیاره و برامون پست میکنه اینو هردومون خیلی دوست داشتیم.


زیر انداز رو پهن کردم و سه تایی لب آب غذامون رو خوردیم .سه تا ووچر غذا هم داشتیم که بهمون داده بودن اما من چون لازم نداشتم و غذا داشتم دادمش به یه خانواده که کلی هم تشکر کردن. ووچرهای بستنی رو هم دادم به سه تا بچه. این کوپنها با دعوتنامه برامون آمده بود. از کوپنهای قایق سواری استفاده کردم و سه تایی رفتیم روی آب که اونم خوش گذشت. ملودی یه عالمه پشمک تازه خورد من نمیدونم چرا اینقدر به شیرینی علاقه داره نصف اون سوئیتهایی که ملودی خورد رو اگه من میخوردم حالم بد میشد. چون میخواستم بهش خوش بگذره ایراد نگرفتم و گذاشتم راحت باشه.


چنتا خانواده ایرانی هم که میشناختیم بودن و با اونها هم ساعتی رو گذروندیم.جالبه که هر بار که علی با ما بود زود تا ایرانی میدید سعی میکرد بی اعتنایی کنه و انگار فرار میکرد ازشون. اما این بار من استرس این برخورد رو نداشتم و خودم بودم اتفاقا اون بنده خداها هم خیلی لطف داشتن و ملینا رو بردن تاب و سرسره تا من هم کمی راحت بشینم.


امروز هم خیلی خوب شروع شد ولی طرفای ساعت 1 ظهر بود که دیدم علی اومد خونه. تعجب کردم چون قرار نبود بیاد. گفت دلم طاقت نمیاره شماها رو نبینم. یه عالمه کار داشتم ولی سعی کردم تمومشون کنم که بتونم بیام ببینمتون.

بچه ها با دیدن پدرشون خوشحال شدن . منم داشتم برگر درست میکردم برای ملودی وقتی دیدم اونم اومد واسه هر دوشون درست کردم.

نمیدونم در عرض یه شب چه اتفاقی افتاده بود که مهربون شده بود هی میومد طرفم و قربون صدقه میرفت ازش خواستم بره بیرون و بذاره کارم رو بکنم ولی اهمیت نمیداد خیلی قاطع ازش خواستم که فاصله ش رو با من حفظ کنه اونم رفت پیش بچه ها.

بعدشم گفت نظرش عوض شده و شارژای خونه رو خودش پرداخت میکنه ولی باید به اسم من باشه و اون ماه به ماه پول به حسابم میریزه. بهش گفتم احتمالا نشستی حساب کردی دیدی اگه بخوام قانونی پول نفقه بچه ها رو بگیرم بیشتر از اینها میشه واسه همین به اینی که پرداخت میکنی راضی هستی. خندید و حرفی نزد اما این بار خودم میخوام که شارژای خونه رو بدم و قانونی هر ماه دولت پول رو از حسابش برداره بریزه به حساب من. اینجوری بهتره چون منت میذاشت که میخواد کمک حالم باشه .

تا غروب پیش بچه ها بود بعدشم گفت باید برگرده بره میخواد خونه رو بفروشه چون خونه بزرگ به دردش نمیخوره و داره کاراشو برای فروش انجام میده. باز از رویاش حرف زد که من تو شهری که هست کار پیدا کنم اون ملینا رو روزها نگه میداره من برم سر کار بعدشم اون شیفت شب بره سر کار و باز دور هم جمع بشیم. چشماش پر از اشک بود و خواهش میکرد که فکر کنم. اما چطور میتونم به آدمی که از شب تا صبح نظرش عوض میشه و همه رفتاراش غیر قابل پیش بینی هست اعتماد کنم؟

مسلمه که منم نمیخوام زندگیمون بپاشه چه بهتر که پدر بچه ها بالای سر بچه هاش باشه من دنبال کیف و حال خودم نیستم اما طرفم هم آدمی نیست که بتونم روی حرفش حساب کنم و بدتر از همه اینکه دوستش ندارم .


از اینکه میاین و میخونید و سعی میکنید با حرفاتون و کمکهاتون منو دلداری بدین بینهایت ممنونم. منو ببخشید که با نوشته ها شما رو ناراحت میکنم ولی باور کنید که اگه ننویسم همه چیز برام سختر میشه .وقتی میدونم شما اینجا رو میخونید دلم آروم میگیره. بازم ممنون











سوت پایان؟

نمیدونم به این مرحله از جدایی چی میگن. یه نوع ترس عمیق از بی کس موندن، ترس از آینده، مقصر دونستن خودم  ، ترس مسئولیت دوتا بچه ، ترس آبروریزی تو فامیل، ترس بی عشقی تا آخر عمر، ترس بی بابا بودن بچه ها و تاثیرش تو زندگیشون، ترس اینکه بره و پشت سرش رو نگاه نکنه ، ترس اینکه به خانوادم چی بگم؟ ترس اینکه چه ظلمی میکنم در حق این بچه ها، دلم میلرزه، خیلی میترسم خیلی.

به این فکر میکنم که دوباره فرصت دادن به این زندگی به خاطر بچه ها به معنای نابود شدن منه. آدمی شده که هر چی با خودم کلنجار میرم که برم طرفش نمیتونم. قلبم نمی تپه ، دوستش ندارم ، یه نوع بی احساسی کامل اما از اینکه اصلا نباشه میترسم. بچه ها رو چیکار کنم؟

چه جوری از بابت مالی زندگی رو اداره کنم؟ قراره افسرده بشم؟ چی میخواد بشه؟

فکر کنم سوت پایان زده شده و من تازه معنی مصمم بودن و تصمیم نهایی رو فهمیدم الانه که باید یا درستش کنم یا خراب.

فکر نمیکردم اینقدر حالم بد بشه


میخواستم برای اینکه بچه ها آسیب نبینن کج ودار و مریز رفتار کنم و با روند زندگی هر چی که هست جلو برم. در حقیقت هیچ اقدام خاصی انجام ندادم و همونجور بی تفاوت هفته ها رو پشت سر گذاشتیم.

اما خودش امروز زنگ زد و گفت تمام شارژای خونه رو کنسل کرده و از کمپانیها تماس میگیرن که همه رو به نام من منتقل کنن .بچه ها رو هم میاد میبینه اما نه هر هفته . هر وقت دلش بخواد میاد میبیندشون و یا  اونها رو با خودش میبره.  پس اون هم اینجوری میخواد و هیچ تلاشی هم نمیکنه که این نخ رو متصل کنه.

تمام بدنم یخ کرد  . من موندم و دوتا بچه و یه آینده و یه خروار مسئولیت .خدا خودش کمک کنه.

بعد از این همه فکر کردن این همه دلیل آوردن این هم سبک سنگین کردن این همه عذاب کشیدن دلم ریخت اشکم سرازیر شد قلبم درد گرفت و تمام دنیا رو سرم آوار شد همش تو لحظه اتفاق افتاد تو یه لحظه

ساده تر از این حرفا

چند روزی سگ کوچولویی به نام لگسی مهمون ما بود خیلی سگ آروم و دوست داشتنی بود ولی از اونجایی که من حضور سگ رو تو خونه نمیتونم تحمل کنم یه کم سخت بود . اولش بهش دست نمیزدم ولی اون منو ول نمیکرد هر جا میرفتم دنبالم میومد و خودشو لوس میکرد. کم کم ازش خوشم اومد و گاهی بغلش میکردم. ملودی خیلی باهاش دوست شده بود و از خودش جداش نمیکرد. ملودی کوچکتر که بود یه بار یه سگ خیلی بزرگ تو صورتش پارس کرد و این بچه از ترس فقط جیغ میکشید این به خاطر حماقت و بیشعوری صاحب سگ بود که بر خلاف نظر من و با اصرار علی گذاشت سگش به بچه نزدیک بشه.

بعد از اون اتفاق ترس عجیبی داشت و از کنار هیچ سگی رد نمیشد اما لگسی با آرامشی که داشت باعث شد ملودی بعد از مدتها بتونه بر این ترس غلبه کنه و اونو از خودش جدا نمیکرد.  

رابطه لگسی با ملینا زیاد خوب نبود و هر وقت ملینا نوازشش میکرد عصبی میشد واسه همین سعی کردیم که کمتر در کنارش باشه.

این چند روز ملودی واقعا کیف میکرد ولی هر چی فکر میکنم میبینم که نمیتونم براش بخرم چون بوی سگ و کثیفیش برای غیر قابل تحمله. با اینکه لگسی سگ تمیزی بود و دوبار هم بردیمش حمام ولی بازم خونه بو گرفته بود تمام شمعای خوش بو کننده  تمام شد اسپری ها هم تهش مونده .تازه فرش رو دیروز شستم تمام مبلها رو وایپ کشیدم کف خونه رو حسابی تمیز کردم و الان که لگسی نیست خیالم راحته که ملینا میتونه همه جا بره.


ویکند رو رفتیم خونه دوستم باربیکیو پارتی داشت خیلی هم بهمون خوش گذشت . همسرش هم علی رو دعوت کرده بود اونم اومد و با ملینا بازی میکرد و ازش مراقبت میکرد منم با دوستام خوش گذروندیم. شب هم اونا میخواستن برن کلاب و منو هم دعوت کردن و من نرفتم چون از قبل برنامه نداشتم. کلا بدم میاد یهویی بدون برنامه ریزی قبلی یه کاری رو انجام بدم. یه کارایی مثل پیک نیک رفتن و یا پذیرایی از مهمون ناخونده رو میتونم به سرعت ردیف کنم و مشکلی ندارم اما ترجیح میدم که کارام از قبل برنامه ریزی شده باشه. مخصوصا که اینجا نوع زندگیها ایجاب میکنه که همیشه بدونی که برای یک هفته چه برنامه هایی داری.


اگر بخوام برم خونه دوستام از قبلش هماهنگ میکنم و سرزده نمیرم مگر اینکه مطمئن بشم طرف آمادگیشو داره و مشکلی در برنامه روزانه اون شخص به وجود نمیاد و با اون آدم یکرنگ باشم .یکی از دوستای خیلی خوبم این مدلیه و هر وقت هم که بخواد بیاد خونه ما برای من اوکی هست. خیلی سال هست که میشناسمش و باهاش راحتم.


مقاله ها داره روزای آخرش رو میگذرونه و سرم زیاد شلوغ نیست. کالج هم اسم نوشتم و منتظر وقت مصاحبه هستم باید قبل از سفرم به ایران کارای ثبت نامم انجام بشه وگرنه سال دیگه رو از دست میدم. اونقدرم روند کاراشون اینجا کند هست که اعصابم خورد میشه و نمیتونم کاری انجام بدم.


دیروز توی گروپ اسلیمینگ روز مزه کردن غذاهای سالم بود من هم ته چین مرغ رو انتخاب کردم که عالی شد کمی روغن توش ریختم اما روی برگه معرفی غذا عنوان کردم که چند شماره syn  داره . دوستم هم باقالی پلو با مرغ و ماست و اسفناج درست کرده بود . غذای ما روی میز میدرخشید و همه خیلی خوششون اومده بود و استقبال کردن.خیلیهاشون اصلا آشپزی نمیکنن و بلد نیستن غذا درست کنن و روی میز هم بیشتر غذاهای خیلی معمولی و سرهم بندی شده بود. خلاصه که دوتامون حسابی احساس غرور میکردیم که این همه از دستپختمون تعریف کردن.

ولی وقتی رسیپی غذا رو میخواستن و کمی براشون توضیح میدادیم بیخیال میشدن و میگفتن سخته ما نمیتونیم این کارا رو انجام بدیم.

ماست و اسفناج رو روی هر غذایی که اونجا بود میریختن و میخوردن. منو دوستم مرده بودیم از خنده که یه ساید دیش به این معمولی چقدر به به و چه چه به راه انداخته.

آخر سر هم سرگروهمون خواست که مانده غذا رو بذاریم بمونه واسه گروه بعدی تا با غذای ایرانی آشنا بشن. خوشحال بودیم از اینکه غذا رو دوست داشتن و روی دستمون نموند.


ناگفته نماند که یکی هم یه نوع کیک میوه ای با پودر مخصوص درست کرده بود که جزو غذاهای آزاد بود و من خودمو خفه کردم از بس از اون کیک خوردم. از همه جالبتر اینکه یه دختر خانم 14 ساله اونو درست کرده بود.


این روزها حال و هوای دلم خوبه و خیلی راحتر دارم با خودم و زندگی کنار میام. احتمال اینکه به جای هر هفته یه هفته درمیون بیاد برای دیدن بچه ها زیاده. من هم مشکلی با این مورد ندارم و میتونم یواش یواش همینو هم کم کنم. فعلا اینجوریه تا ببینیم چی میشه. اگه کسی بخواد زندگیش رو درست کنه باید تلاش کنه نه اینکه بنشینه تا بیان بهش بگن بفرمائید لطفا. من اگر تلاشی نبینم این بار بر خلاف همه سالهای گذشته پا پیش نمیذارم و ازش نمیخوام که یه بار دیگه به این زندگی شانس بدیم. هر بار هم حس میکنم اون هم داره دورتر و دورتر میشه و به همون نسبت غریبه تر بی احساس تر و بیتفاوتر میشه. همیشه من این زندگی رو چسبوندم اما این بار اون باید بخواد و درستش کنه وگرنه به سال جدید نمیکشه و این بند پاره خواهد شد.


]یه نگاهی به ادامه مطلب بندازین

ادامه مطلب ...

سالم غذا بخوریم

از این رژیم براتون بگم شاید دلتون خواست امتحان کنید. اول اینکه اصلا رژیم نیست و این استایلی هست که همیشه باید رعایت کنید. خوب احتمالا وقتی گفتم همیشه نصفتون بیخیال بقیه پست میشین. در این نوع سالم غذا خوردن خیلی مهمه . کل غذای روزانه شما شامل غذاهای آزاد هست یعنی هر چقدر دلتون میخواد میتونید از این غذاهای آزاد بخورید و هیچ محدودیتی ندارید.

یه قسمت از غذاتون مربوط میشه به دوتا لیست که ار هر کدوم روزانه میتونید یه نوع رو بخورید. قسمت سوم غذاتون مربوط میشه به غذاهای ممنوعه که اونم هم بر اساس میزان محدودیتش از شماره یک تا 15 میتونید بخورید.

غذاهای آزاد شامل برنج، ماکارونی، حبوبات، سیب زمینی ، تخم مرغ، تمام میوه ها به جز نارگیل، تمام غذاهای دریایی, انواع و اقسام سبزیجات ، انواع ماست میوه ای، ماست بدون چربی، انواع پوره ها برای صبحانه و گوشت گاو بدون چربی، مرغ بدون چربی و کلا غذاهای بدون چربی هست. این لیست محدودیت مقدار نداره.تا جایی که سیر بشید میتونید از این لیست غذا بخورید.


دوتا لیست هست که یکی شامل انواع شیرهاست و دیگری انواع نانها و غلات هست. شما باید کم چربترین نوع شیر رو پیدا کنید و میتونید روزانه 350 میلی لیتر شیر بخورید یا با غذاتون مخلوط کنید. لیست بعدی که نانهاست. میتونید از لیست نانها به اندازه سایز یه تست نون قهوه ای بخورید البته میتونید همراه نون کمی پنیر با چربی کم به صورت لایه ای نازک بخورید. و یا با غلات شیر رو مخلوط کنید اما حتما باید فقط یک بار از این لیست در روز استفاده کنید.


لیست ممنوعه هم شامل غذاهای رستوران ، فست فودها، انواع دسرها و شیرینیجات مختلف هست. مغزها و آجیل و میوه های خشک و روغن و شکر اصلا در این نوع غذا خوردن جایی ندارن.

اگر هم خیلی دلتون خواست مقدار خیلی کم اونم برای یک بار میتونید از این لیست استفاده کنید. ما همیشه فکر میکنیم که روغن زیتون عالیه و به جای سس مایونز ازش استفاده کنیم. یک قاشق غذاخوری روغن زیتون برابر با حدود 120-140 کالری هستش. مثلا شما اگه یه دونه نون خامه ای بخورید شماره ش 19 هست یعنی با خوردن اون 4تا بالاتر رفتین و دیگه اجازه ندارین در طول روز از لیست ممنوعه غذا بخورید. اما به عنوان مثال 4تا دونه زیتون میشه 1 ممنوعه پس 4*15 زیتون میتونید بخورید. میوه آواکادو 9 تا ممنوعه هست. هر چی چربی اون غذا یا دسر بالاتر باشه باید مقدار مصرفتون خیلی کم باشه و شماره غذاهای پرچرب معمولا از اون 15تای مجاز بالا میزنه. اجباری در کار نیست میتونید از این لیست چیزی انتخاب نکنید.

به جای روغن مایع معمولی میتونید از اسپری روغن استفاده کنید که خیلی مصرف چربی رو پایین میاره . تو غذاهای ما ایرانیها هم روغن حرف اول رو میزنه شیرینیها هم که شکر خالیه.

خود من عادت داشتم همراه با چای کلی شکلات میخوردم اصلا چای رو میخوردم به خاطر اینکه باهاش شیرینی و کیک بخورم و چقدر اشتباه بوده. الان چای میخورم (مینوشم) ولی از شیرین کننده های مصنوعی استفاده میکنم اولش دوست نداشتم اما الان عادت کردم .یعنی همون مزه شیرین رو حس میکنم بی اینکه کالری اضافی دریافت کنم.

یا مثلا نیمرو صیحانه رو با کره درست میکردم و همرا یه عالمه نون بربری میخوردم اما الان همون تخم مرغ رو با یک دهم درصد روغن درست میکنم و با همون یه دونه تست قهوه ای که مجاز هست میخورم. منظورم اینه که در این روش  خوردن  همیشه جایگزین وجود داره.

اگر برای بچه ها خورش درست میکنم برای خودم به جاش ماهی یا مرغ رو گریل میکنم و با قارچ و کدو و فلفل دلمه و گوجه کبابی شده غذا ی لذیذی درست میکنم.

سالاد بیشتر میخورم و به جای شیرینی گاهی یه دونه خرما در روز میخورم. بهترین کار اینه که برنامه غذایی داشته باشید تا همیشه غذا برای خودتون کنار گذاشته باشین چون اگه گرسنه باشین ممکنه بیخیال بشین و همون روند قبل رو ادامه بدین.


میوه ها و ماستهای میوه بدون چربی برای من خیلی خوب بودن و کمبود شیرینی و شکر رو با خوردن اینها جبران میکنم. ولی کلا هر وقت هم که دیگه خیلی دلم بخواد میرم سراغ شکلات و شیرینی و نیاز بدنم رو برطرف میکنم. اما خیلی کم پیش میاد که این اتفاق بیفته. خودم خیلی از این روند راضی هستم و امیدوارم که بتونم ادامه بدم.

خوب در کنارش ورزش هم خیلی کمک میکنه و به کاهش وزن سرعت میبخشه ولی ورزش به نظر من به تنهایی جوابگو نیست و حتما باید همراه با سالم غذا خوردن باشه.


دوسوم بشقاب باید سبزیجات باشه و یک سوم غذای اصلی اینو یادتون نره.


میدونم که کامل نگفتم اما فقط خواستم یه کوچولو با این روش آشنا بشید. در مورد شماره های لیست ممنوعه کتاب دارم و اپش هم روی موبایلم هست و راحت میتونم سین های غذاها رو پیدا کنم. سوالی داشتین در خدمتم