Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

ویکندی آفتابی

وقتی دیدم نمیاد بچه ها رو ببینه تصمیم گرفتم که یه برنامه بچینم که تو هوای آفتابی لذت ببریم و تو خونه هم نباشیم. یادم افتاد اول ماه کمپانی که خونه رو بهمون داده ما رو به یه فستیوال دعوت کرده که همین دیروز بود. بچه ها رو حاضر کردم زیر انداز و چای و میوه و تنقلات هم برداشتم و راه افتادیم. سر راه هم از ساب وی که فست فود مورد علاقم هست غذا خریدم (البته نوعی رژیمی برای خودم)

خوشبختانه نزدیکای محل فستیوال جای پارک بود و لازم نبود که دوساعت دنبال جای پارک بگردم.

مثل هر سال عالی بود. کنسرتهای مختلفی برگزار شد همه لباسهای شاد و خوشکل پوشیده بودن و قایقها هم روی آب شناور بودن . یه عالمه غرفه های صنایع دستی اونجا بود و همه از اوقات خوشی که داشتن لذت میبردن.

قلعه بادی و فان فیر هم برای بچه ها به راه بود. ماشینهای بستنی و غذاهای مختلف هم همه جا بودن. خیلی شلوغ بود اما خوش میگذشت. با ملودی و ملینا رفتیم همه جا رو گشتیم بعدشم توی یه غرفه خانمی عروسکهای سفالی سفید گذاشته بود و کنارش هم رنگهای مختلف و قلم مو بود بچه ها میتونستن یکیشو انتخاب کنن و رنگ کنن . بعدش اون خانم همه رو میبره تو کوره مخصوص حرارت میده و به صورت چینی درمیاره و برامون پست میکنه اینو هردومون خیلی دوست داشتیم.


زیر انداز رو پهن کردم و سه تایی لب آب غذامون رو خوردیم .سه تا ووچر غذا هم داشتیم که بهمون داده بودن اما من چون لازم نداشتم و غذا داشتم دادمش به یه خانواده که کلی هم تشکر کردن. ووچرهای بستنی رو هم دادم به سه تا بچه. این کوپنها با دعوتنامه برامون آمده بود. از کوپنهای قایق سواری استفاده کردم و سه تایی رفتیم روی آب که اونم خوش گذشت. ملودی یه عالمه پشمک تازه خورد من نمیدونم چرا اینقدر به شیرینی علاقه داره نصف اون سوئیتهایی که ملودی خورد رو اگه من میخوردم حالم بد میشد. چون میخواستم بهش خوش بگذره ایراد نگرفتم و گذاشتم راحت باشه.


چنتا خانواده ایرانی هم که میشناختیم بودن و با اونها هم ساعتی رو گذروندیم.جالبه که هر بار که علی با ما بود زود تا ایرانی میدید سعی میکرد بی اعتنایی کنه و انگار فرار میکرد ازشون. اما این بار من استرس این برخورد رو نداشتم و خودم بودم اتفاقا اون بنده خداها هم خیلی لطف داشتن و ملینا رو بردن تاب و سرسره تا من هم کمی راحت بشینم.


امروز هم خیلی خوب شروع شد ولی طرفای ساعت 1 ظهر بود که دیدم علی اومد خونه. تعجب کردم چون قرار نبود بیاد. گفت دلم طاقت نمیاره شماها رو نبینم. یه عالمه کار داشتم ولی سعی کردم تمومشون کنم که بتونم بیام ببینمتون.

بچه ها با دیدن پدرشون خوشحال شدن . منم داشتم برگر درست میکردم برای ملودی وقتی دیدم اونم اومد واسه هر دوشون درست کردم.

نمیدونم در عرض یه شب چه اتفاقی افتاده بود که مهربون شده بود هی میومد طرفم و قربون صدقه میرفت ازش خواستم بره بیرون و بذاره کارم رو بکنم ولی اهمیت نمیداد خیلی قاطع ازش خواستم که فاصله ش رو با من حفظ کنه اونم رفت پیش بچه ها.

بعدشم گفت نظرش عوض شده و شارژای خونه رو خودش پرداخت میکنه ولی باید به اسم من باشه و اون ماه به ماه پول به حسابم میریزه. بهش گفتم احتمالا نشستی حساب کردی دیدی اگه بخوام قانونی پول نفقه بچه ها رو بگیرم بیشتر از اینها میشه واسه همین به اینی که پرداخت میکنی راضی هستی. خندید و حرفی نزد اما این بار خودم میخوام که شارژای خونه رو بدم و قانونی هر ماه دولت پول رو از حسابش برداره بریزه به حساب من. اینجوری بهتره چون منت میذاشت که میخواد کمک حالم باشه .

تا غروب پیش بچه ها بود بعدشم گفت باید برگرده بره میخواد خونه رو بفروشه چون خونه بزرگ به دردش نمیخوره و داره کاراشو برای فروش انجام میده. باز از رویاش حرف زد که من تو شهری که هست کار پیدا کنم اون ملینا رو روزها نگه میداره من برم سر کار بعدشم اون شیفت شب بره سر کار و باز دور هم جمع بشیم. چشماش پر از اشک بود و خواهش میکرد که فکر کنم. اما چطور میتونم به آدمی که از شب تا صبح نظرش عوض میشه و همه رفتاراش غیر قابل پیش بینی هست اعتماد کنم؟

مسلمه که منم نمیخوام زندگیمون بپاشه چه بهتر که پدر بچه ها بالای سر بچه هاش باشه من دنبال کیف و حال خودم نیستم اما طرفم هم آدمی نیست که بتونم روی حرفش حساب کنم و بدتر از همه اینکه دوستش ندارم .


از اینکه میاین و میخونید و سعی میکنید با حرفاتون و کمکهاتون منو دلداری بدین بینهایت ممنونم. منو ببخشید که با نوشته ها شما رو ناراحت میکنم ولی باور کنید که اگه ننویسم همه چیز برام سختر میشه .وقتی میدونم شما اینجا رو میخونید دلم آروم میگیره. بازم ممنون











نظرات 10 + ارسال نظر
صمیم دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:13 ق.ظ

عزیز دلم این که تکلیفت رو مشخص گفتی ..دیگه دوستش ندارم ..نتیجه گیری خوبی هست ..بلاخره از بلا تکلیفی احساسی بهتره . عجیبه ..چقدر زود نظرش رو عوض میکنه .. نه به اون لحسن سرد و ترساننده دفعه قبلش ..نه به این مهربونی های اینطوری ..فکر کنم تمام صفات و چیزهایی که به تو نسبت میده ..که روی عشق رو نمیبینید یگه ..که می مونی با دو تا بچه ..که تنهایی هست فقط برات ..که خرجاتون رو کی میده ؟ که برنامه ریزی نمیتونی داشته باشی بدون من .همه ترس های خودش هست ..اون همش میخواد محک بزنه تو رو ..تیری در تاریکی شاید ....محکم باش ..بذار بفهمه بعد از این لطف توست اگر اجازه میدی بیاد وارد زندگیتون ... الان مرحله ای هست به نظرم که انگار آدم رو بیهوش کردند و جراحی شروع شده ...بخوای برگردی اتاق ..هم مشکل و بیماری رفع نشده هم تیزی تیغ جرحی رو هم چشیده تنت ...تازه تضمینی هم نیست که اون بیماری خوب شده باشه ..چون کاری انجام نشده هنوز ....
محکم باش .. بد قلقی نکن باهاش .. ..خونسرد و معمولی ...مثل یک اشنا فقط ..

صمیم جون این حالت بدترینه و من خیلی اذیت میشم ولی تکلیفم با خودم معلومه. فکر کنم سفر ایران خیلی کمک کنه چون میدونم برم ایران حتی زنگ هم نمیزنه و من راحتم

فاطمه دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:19 ق.ظ

چقدر خوشحالم که خوشحالی وبهتون خوش گذشته.
مهساااااااااااااا منم از اون توپ ها میخوام که برم توش. چه حالی میده.
ملودی چقدر نازه.هزارماشاالله بوووووووووووس

مرسی عزیزم. جای شما خیلی خالی بود.راستش منم دلم میخواست برم تو اون توپها باحال بودن

[ بدون نام ] دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:39 ق.ظ http://505581.blogfa.com

سلام مهسا جون
امیدوارم که خدا هر چی که خیر و صلاحه را پیش روت بزاره و همیشه سالم باشید
ملودی و ملینا جون راهم ببوسید .

ممنون دوست عزیزم

مامان پرنیان درنیان دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:14 ب.ظ

سلام عزیزم
باهاش قاطع صحبت کن و یه فرصت دوباره بهش بده
به خاطر بچه ها که پدرشون رودوست دارند
این نظر من بود تصمیم گیرنده نهایی خودتی عزیزم
دوستت دارم دوستمممممممممممممممممممممممم

ممنون از اینکه به فکرم هستی دوست مهربونم. میبوسمت

مامان تربچه دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:21 ب.ظ http://torobchenoghli.blogfa.com

امیدوارم همیشه شاد باشین

ممنونم

احمد-ا دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:02 ب.ظ

ببهشید مامان ملودی ها
همه و همه چیز خوب و عالی بود
ولییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
برخورد های تو با علی
بد بد بد بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد بود!!!
همیشه و همه حال
در عفو لذتی است که در انتقام نیست

او علی بود ؛ همونی که خاطرات بسیار بسیار خوبی با هم داشتید و با هم صاحب خلق
گل های زندگی تان
و . . .
ببخشش و بخشیدن همیشه حرف اول را میزنه و
خداوند اگه بخشنده نیود سنگ رو سنگ بند نمی اومد
تو بیشتر و بهتر از این حرفهای منی
ولی فقط مهسا خانم . . .

بله اما در کنارش خاطرات بد هم زیاد بودن و هستن. بخشش خوبه اما یک بار دوبار ده بار نه سیزده سال

شیوا دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:49 ب.ظ

سلام
امیدوارم همیشه شاد باشید.
خوشحالم که تکلیفت رو مشخص کردی بله فکرمیکنم تصمیمت درسته باید همه چیز را قانونی جلو ببری و حق و حقوقت رو بگیری ایشون باید حتما قانونا مسئول باشه و به قول و قرار اعتمادی نیست.خوب داری جلو میری.موفق باشی

[ بدون نام ] دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:08 ب.ظ

عکس ملینا وروجک خاله نیست
دستش بهتر شد دکتر متخصص رفتید میبوسمشون
مواظب خودت باش
فرصت بده نشکن

شیوا دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:01 ب.ظ

عکس هاتون خیلی قشنگن. ملودی جان هم هزار ماشالاه خوشگل و خانوم
من فکر می کنم ایشون داره شما رو محک می زنه، وقتی عکس العملی ندید، دوباره اومد.
امیدوارم شادی و رضایت از زندگی مهمون همیشگی دل هاتون بشه.

مینو یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:33 ب.ظ

امیدورم روز به روز اوضاع رو به راه بشه. کوچو لوها را ببوس

ممنون دوست خوبم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد