Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

حرفای دلم

نوشته هاتون رو خوندم خیلیها لطف داشتن و دلداری دادن و مثل همیشه همراهیم کردن. چنتا پیغام خصوصی داشتم که اونها هم با محبت خودشون خواستن منو راهنمایی کنن و دلداری بدن. یکی فکر میکنه من بیمار روانی هستم که باید خودم رو به دکتر نشون بدم و معتقده که من زیادی خوشی کردم زده به سرم. یکی دیگه ضمن آرزوی سلامتی و شادی به این نتیجه رسیده که تمام نوشته هام بیخودیه و من برای اینکه از کمک مالی دولت استفاده کنم ظاهری از شوهرم جدا شدم چون شنیده که خیلیها تو انگلیس این کارو میکنن. دیگری فکر میکنه که من کلا برای اثبات توانمندیهای خودم دارم تو غربت به بچه هام ظلم میکنم . یکی برام نوشته که من لیاقت همسری که به فکرم هست رو ندارم و همون بهتر که برم با یکی در حد خودم ازدواج کنم. جالبن مگه نه؟


صبح که پاشدم اومدم پایین صبحانه ملودی رو بدم و راهیش کنم وقتی دیدم باباش روی زمین خوابیده و از سرمای زمین کز کرده خیلی دلم سوخت فکر کردم چقدر خودخواهم که این آدم اینجوری روی زمین خوابیده و من تو تخت گرم و نرم خوابیدم. اشکام سرازیر شدن که چرا باید اینجوری بشه چرا؟

با همه اعتمادی که به خودم دارم گاهی شک میکنم که نکنه راه رو اشتباهی رفتم نکنه که باید بهش فرصت بدم و نذارم زحمتای 13 سالم از بین بره. نکنه این چندرغاز پول دولت و خونه و ماشین باعث شده که مغرور بشم و فکر کنم که میتونم ولی بعد از پا دربیام.

ورزش کردم بعدش رفتم دوش گرفتم تو حمام زیر آب یه دل سیر گریه کردم .من که از این آدم بریدم چرا اونم به این راحتی منو گذاشت کنار؟ اون که عاشقم بود اون که وقتی صدامو نمیشنید دو روز تمام گریه کرد سر کار نرفت تا تونست رضایت پدرم رو بگیره.

آیا منم به همون اندازه بد بودم که به راحتی فراموش شدم؟ چی شده که وقتی از حمام اومدم بیرون و منو نیمه عریان دید راهشو کشید و رفت . هفته هاست که دستمون به دست هم نخورده حتی اسم هم رو صدا نمیزنیم. دیگه با هم فیلم تماشا نمیکنیم دیگه با هم آجیل نمیخوریم و نمیخندیم. هفته هاست وقتی از در میاد تو سلام هم نمیکنیم و اون دیگه نمیره سراغ اجاق گاز تا ببینه چی پختم. هفته هاست دیگه من برای دل اون نمیپزم .غذا رو نمیچشم و سخت نمیگیرم که خورش جا بیفته.

هفته هاست که وقتی نیست دیگه نیست زنگ هم نمیزنه که ببینه زنده ایم یا مرده. هفته هاست که وقتی میرم خرید دیگه سراغ لباس مردونه ها نمیرم که براش یه چیزی بخرم. هفته هاست که نه اون میپرسه و نه من جواب میدم. هفته هاست که از هم دوریم. هفته هاست که قربون صدقه هم نمیریم.هفته هاست که بالشش دیگه کنارم نیست . هفته هاس که بوی عطرش تو تختم نیست .هفته هاست که دیگه بازوشو دور من حلقه نمیکنه هفته هاست که دزدکی گردنم رو نمیبوسه. هفته هاست که بغض لعنتی رهام نمیکنه. هفته هاست که داره سیگار دود میکنه و مشروب میخوره هفته هاست که همدیگرو از دست دادیم.هفته هاست که نمیدونم چی درسته چی غلط.


میدونم با یه ذره محبت از جانب من پر میکشه به سمتم و میدونم که هنوزم عاشق منه میدونم کوتاه بیام همه چیز برمیگرده به حالت اول .میدونم که خیلی سعی میکنه خودشو عوض کنه کما اینکه این آدم اون آدم 13 سال پیش نیست و خیلی عوض شده چون خودش خواست . میدونم که منتظره بگم میام اونجا و باهات زندگی میکنم. از خداشه که همین فردا بریم پیشش و با هم زندگی کنیم. میگه ملینا رو نگه میدم برو سر کار و برای خودت مستقل باش و شیفت عصر کار میکنه که من بتونم روز درس بخونم یا برم سر کار. خودش ارتقاء شغلی پیدا کرده. از سپتامبر هم درسش رو شروع میکنه و برای دوسال درس میخونه تا پست مدیریت رو بگیره و حقوقش هم خیلی بیشتر میشه و میگه همه جوره بهتون میرسم که کمبودی نداشته باشین. میگه به جز ما کسی رو نداره و آرزو میکنه که ما پیشش باشیم.

همه اینها قشنگه و امکان پذیر . اما من نمیتونم بهش اعتماد کنم چون دست خودش نیست چون اگه من این خونه رو تحویل بدم و برم دیگه بهم پس نمیدن اگه اینجا رو از دست بدم دیگه استقلال مکانی نخواهم داشت .نمیدونم برم آیا به قولهاش عمل میکنه؟ رفتارش خوب میشه؟ واقعا میشه بچه رو بذارم پیشش و با خیال راحت برم سر کار؟ من خودخواه نیستم ولی نمیخوام قدم اشتباهی بردارم. 9 سال پیش به این جدایی فکر کردم ولی عملیش نکردم و تمام این 9 سال به خودم لعنت فرستادم که چرا ادامه دادم. میترسم که 9 سال دیگه هم افسوس حالا رو بخورم زمانی که دیگه جوون نیستم و فقط زندگی میکنم چون زنده هستم. هر جای قلبم رو میگردم اثری از عشق پیدا نمیکنم هم دوستش دارم هم ندارم . هم میخوام بندازمش دور هم دلم نمیاد. تصمیم گیری سخته .یه لحظه میگم حقش بود یه لحظه میگم گناه داره. هم خودم اذیت میشم هم اون. البته اون میگه با این وضع هم راضیه و فقط نمیخواد ملودی ناراحت بشه .تو هفته های اخیر هم دیگه حتی سعی نمیکنه به من نزدیک بشه و انگار با این قضیه داره کنار میاد. 


بلیط ایران رو خریدم منو بچه ها تابستون میریم ایران تا من کمی استراحت کنم فکر کنم با خانوادم صحبت کنم و بهشون بگم که قضیه از چه قراره.اما اول باید تکلیف خودم رو با خودم مشخص کنم. گفته برای روز پرواز مرخصی گرفته تا ما رو برسونه فرودگاه. بلیط رو خودم خریدم خیلی هم گرون بود ولی لازم دارم که برم حال و هوایی عوض کنم. بهش گفتم اگه بخواد اونم میتونه با ما بیاد و بره خونه خواهرش ولی گفت دلش نمیخواد بره ایران.


در رابطه با اینکه میتونه برامون مشکل درست کنه وقتی که ایران هستیم. فکر نمیکنم این کارو بکنه چون میدونه که ملودی باید بره مدرسه و این ظلم رو در حق بچه انجام نمیده. برای طلاق ایرانی هم شاید مثل طلاق اینجا بی هیچ مشکلی کار رو تمام کنه. چون شخصیت غیر قابل پیش بینی داره واقعا نمیتونم از قبل حدس بزنم که چی پیش میاد.

من که همین الان دنبال یه رابطه جدید و یه آدم جدید نیستم اونم نیست اما خوب نمیتونم بگم که در آینده پیش نمیاد این چیزیه که در آینده برای هر دومون ممکنه پیش بیاد. اون میتونه با کسی که بهش میخوره خوشبخت باشه منم همینطور. ولی من نمیتونم این آدم رو برای همیشه کات کنم از زندگیم چون دوتا بچه این وسط موندن و این حق رو دارن که پدرشون رو ببینن. به من میگه اگه نخوای من بیام خونه اوکی نمیام اما هر هفته بچه ها رو میام میبرم و پول شارژای خونه رو هم قطع میکنم هر چی هم قانون بگه پول نفقه بچه ها رو میپردازم. اما بعدش ببین چه زندگی برای خودم بسازم. خونه رو میفروشم چون نیازی به خونه سه خوابه ندارم و یه برنامه هایی دارم برای آیندم بعد از اونم شاد زندگی میکنم و لذت میبرم تو هم بمون با دوتا بچه و اونا رو بزرگ کن من هر جای دنیا که باشم پدرشون هستم.

من موندم و یه دوراهی که اولیش شادی بچه هامه و سایه باباشون که بالای سرشونه .دومی شادیه خودمه و یه شروع تازه و آینده ای روشن و شایدم مبهم.


کجاست یاری دهنده ای که مرا یاری کند؟




نظرات 46 + ارسال نظر
مینا دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:50 ب.ظ

شما دلتون میخواد اون حسابی عشقشو بهتون ثابت کنه و منت شمارو بکشه و رفتاراشو اصلاح کنه. این خیلی خوبه اما اگرم اینطور نشد بازهم بهتر از مرد دیگری هست که ممکنه وارد زندگیتون بشه! اولین عشقتونه، پدر بچه هاتونه، جوونیتون رو باهاش گذروندین و ...! و این درحالیه که معلوم نیست شما با چه جور آدمی آشنا بشین؟ هر مرد میانسالی که باهاش آشنا بشین گذشته ای داره بهرحال.
یه مسئله دیگه ممکنه باشه شاید شما در مورد خانوادش خودتون رو مقصر میدونین و دارین فرار میکنین.

من در رابطه با خانوادش اصلا مقصر نیستم و نیازی هم ندارم فرار کنم اصلا اونا برای من اهمیتی ندارن.

Marjan دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:39 ب.ظ

Mahsa joonam
ghalbet ranjideh, be ham zaman bedin
age oon alan tarafet nemiyad ellatesh ine ke ghorooresh jarihe dar shode
nesbat be ham gard nagirin
zaman bedeh

بین تمام احساساتم گیرم و دارم اذیت میشم

گلبرگ از ترکیه دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:02 ب.ظ http://glbrg.blogfa.com

عزیزم طلاق واقعا سخته احساستو خوب میفهمم به نظر من تنها در صورتی بهش شانس بده که باهات بیاد مشاوره و قول بده رو خودش به طور جدی کار کنه
بعید میدونم که رفتارش عوض بشه بعد مدتی به خودت میای که باقیمانده جوونیتم از دست رفته و تو هنوز داری با رفتارای ازار دهندش کنار میای و داغون میشی
اول برای خودت حق قایل باش چرا که بچه ها نیاز به یه مامان پر انرژی و سالم و شااد دارن
نه یه مادر افسرده و دلمرده

در مورد نظرات مخالف هم بیخیال تو نت هم ادمای مشکل دار پییدا میشه مهم نظر اون 80 90 درصد بقیس

گلبرگ جون من میدونم شما هم میدونی که با مشاوره که ذات آدم عوض نمیشه و همین منو یه کم عقب نگه میداره واز یه طرف هم بچه هام جلوی چشمم هستن در رابطه با مشاوره هم باید خودش بخواد تا عملی بشه.اما ترس سالهای بعد منو رها نمیکنه

barane bahari دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:07 ب.ظ

be nazare manam behtare zaman bedin be khodetun wa be ali agha,yekam be khodetun forsat bedin bebinid aghl chi hokm mikone.
omidwaram be zudi az in sardargmi rahat shin .
shoma ruhetun asib dide khaste shode.

خیلی آسیب دیدم خیلی و دلم میخواد دیگه ادامه پیدا نکنه

هلیا دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:42 ب.ظ http://razhayenagofteh.persianblog.ir/

عزیزم ناخودآگاه روزی که عکس دختر کوچولوی نازتو که تازه بدنبا اومده بود گذاشتی تو وبلاگ به یادم اومد اونروز اصلا فکر نمیکردم که اینقدر ممکنه تو زندگیت مشکل داشته باشی...مدتی بود بخاطرگرفتاری های زندگی به وبلاگت سر نزده بودم ، الان اومدم و چند تا پست و با هم خوندم و شوکه شدم متاسفانه بقیه پستها رمز داره و نتونستم بخونم . یکهو زندگی خواهرم اومد جلوی چشمم که چقدر شبیه زندگی تو بود...تو زن قوی و خود ساخته ای هستی عزیزم و خوشبختانه از این نظر با خواهر من فرق داری ، همیشه پستهای عیدت با اون سفره های هفت سین زیبا یادمه ...من کامل همه پستها رو نخوندم برای همین نمیتونم قضاوت کاملی بکنم ولی با توجه به شناختی که از تو تو این سالهایی که میخوندمت دارم اطمینان دارم که همه جوانب کارو سنجیدی و بهترین تصمیم و گرفتی.ممنون میشم اگر برام رمز پستهای قبلتو تو کامنتدونی وبلاگم خصوصی بزاری ، حتما کامل میخونم و نظرمو بهت میگم . باید مفصل برات از خواهرم و زندگی فعلیش هم بنویسم . مواظب خودت باش دوست گلم و غصه هم نخور همه چیزو بسپر بخدا.

ممنون هلیا جون.براتون رمز میفرستم

masy دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:04 ب.ظ

Mahsaye azizam omidvaram har aanche salehe khodet o dokhtar ha hast pish biad va tasmime dorosti begiri.

ممنون مصی جون

نیوشا دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:13 ب.ظ

مهسا جان،

من فکر می‌کنم علی رغم تمام هم فکری‌هایی که اینجا می‌گیری، با تقریب نسبتا خوبی هیچ کدوم از ما خواننده‌ها صلاحیت لازم برای راهنمایی کردن در همچین مواردی رو نداریم... به نظرم مشورت با یک مشاور خانواده، روان شناس و ... خیلی خیلی کمک بهتری باشه در مقایسه با کامنت‌هایی افراد nonprofessional

درسته اما تا وقت بدن دو سه ماه طول میکشه مگر اینکه بیام ایران و مشاوره برم

مریم دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:48 ب.ظ

مادر فرزندو بدنیا آورد...این وسط فک میکنم حق و الویت اول برای این طفله معصومایی هستن که ناخواسته بدنیا اومدن....
جای شما نیستم. ولی یه زنم هم جسن خودتون...مهسا من بودم برمیگشتم بخاطر اینکه ملودی و ملینا با افتخار بگن زیر سایه پدر و مادر واقعی بزرگ شدن. درسته عشق بینتوت کمه ولی باز بوده خیانتی نبوده که بگیم جایگزین برات آورده رهاش کن...پدره بچه هاته. تو مادری از خودشتگی کن برای خوشبختی و آرامش بچه ها...

شما هم درست میگین

paria دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:10 ب.ظ

میشه به من رمز بدین؟

فرستادم براتون مگه نه؟ باز میفرستم

سفید برفی دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:10 ب.ظ

مهسا جون از نوشته هات معلومه که واقعا سر دو راهی گیر کردهایی...یه جورهایی در هم و برهم شد...
به نظر من (اگه البته قابل باشم)بهتره بیشتر فکر کنی..به ایشون هم بگو که بهت فرصت بده و ایشونم در مورد رفتارهاش فکر کنه...یعنی چی که میگند:برای خودم بهترین زندگی را میسازم؟؟یعنی تهدید؟؟؟
امیدوارم خدای بزرگ خودش راه درست را بهت نشون بده.

این بدترین دوراهی زندگیه . موندم چه کنم. نمیفهمم شاید میخواد منو تحریک کنه که از اون بهتر کسی پیدا نمیشه و دلمو بسوزونه. امروز بارها و بارها رفتم به سمتش اما پشیمون شدم و حتی نتونستم باهاش حرف بزنم

احمد-ا دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:21 ب.ظ

سلام
ی موقعی مرا می خوندی و

بیاید بخونید متوجه میشین حال خوشی ندارم.

[ بدون نام ] دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:27 ب.ظ

چی بگم والله مهسا جون خیلی سخته تصمیم خیلی سخته تازه اونکه حس مسئولیت پذیری خوبی هم نداره نسبت به بچه ها که بهش اعتماد کرد اصلن ثبات فکری که نداره از یه طرف دلش میسوزه ادم از یه طرف هم تو رو خورد کرده از یه طرف خوشبختی و اون خونه سهم تو هست و اون خودش رو نابود میکنه با اون مشروب اصلن نمیدونم چی بگممممممم چقدر بده این برزخ فکری اینکه اره یا نه میگم توکل کن به خدا
یه فرصتی بهش بده با یه قول ازش بگیر که رفتارش رو تقییر بده همیشه ساختن مشکلتره خراب کردن اسونه
اون دل تو رو شکسته تو دلش رو نشکن
ولی بزار با روحیه برگردی بعد از سفر ایران باهاش حرف بزن ازش قول و تعهد بگیر
فکر کنم یه فرصت دیگه جایی برای پشیمونی نمیذاره تو که اینهمه گذشتی یه بار دیگه هم بگذره ولی 50 50 بگذره
یعنی طلاق خارجی بزار باشه ولی طلاق ایرانی رو با یه فرصت دیگه نزار اتفاق بیفته به خاطر بچه ها
ای کاش فرصتی بود حتی برای یک بار
با تو نفس کشیدن میشد دوباره تکرار.....
مهسا جونم میدونم سخته با این همه حرف ولی حالا همه بدیها رو از ذهنت دور کن پاک کن ضمیر ناخوداگاهت رو پر از خوبی کن هر روز به خودت تلقین کن که تو شادی و سالمی انرژی مثبت بده یه بار دیگه کن برای اخرین بار فرصت بده هم به خودت همهم به اون
شاید نه به عنوان همسر خوب ولی به عنوان یه =در پس
دعا میکنم واست
ای کاش خیر و مصلحت رو اون از همهب یشتر میدونه
مشهد رفتی برو زیارت
نذر کن و
دوباره عاشق شو
دوباره بدون استرس با تجربه با همراهی
با اعتماد
با انرژی مثبت
با روحیه
با ساخت
با خوبی
با پاک کردن همه بدیها از ذهن ودلت
به عنوان دادن اخرین فرصت
خیلی خیلی فکر کردم ولی
فکر کنم این بهترین راهههه هیچ کس کامل نیست هی چ کسسسسسسسسسسسس باور کن

خودمم فکر میکنم باید برم ایران و وقتی برگشتم تصمیم بگیرم

[ بدون نام ] دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:37 ب.ظ

حال خودم بد بود دلم بیشتر گرفت کاش روزی بیاد به زود ی که بیایی شادیهاتو بنویسی عزیز
بنویسی که با هم اشتی کردید و خیلی خوشبختی خیلی حالت خوبی خیلی عاشق همید به امید اون روز

ممنونم

[ بدون نام ] دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:44 ب.ظ

یه چیز دیگه هم یاد اومد ببخشید مهسا جون هی حرفی یادم میاد مجبور میشم باز بیام بنویسم
شما که تصمیم به ایران رفتن هم ندارید واسه همیشه بمونید پس دوباره ساختن در همینجا رو
من تو همه این داستانتون بیشتر تقصیر رو طرف خانواده این فرد میدم تا خودش
تربیت نقش اساسی در زندگی هر فرد داره فکر کنم با شما زندگی کردن بهترش کنه حالا دوست نداره اجتماعی بشه اشکال نداره ولی در مورد شما دخالت نکنه همین کافیه سخت نگیرید
دمی با غم به سر بردن به یک ارزن نمی ارزد
به می بفروش دلق ما که ازین بهتر نمی ارزد
مسلمن اون پرخاشگری که در وجود همسرتون نهفته هست دلایلی داره با دکتر روانشناس با مشاوره کم کم با صبر حل میشه وای مهسا جونننن وقتی شما رو درک میکنم خودم دردم میاد کاش نمیفهمیدم ولی اون احساس خالی بودن عشق رو من خییلی میدونمممممممولی بازم کوتاه اومدم به خاطر بچه هاااااااااااا بچه ها رو به خودم برتری میدم بیشتر از خودم دوستشون دارم میخوام خوب بزرگ شن بی هیچ کم و کسری از ما که گذشت ولی میخوام اونا عشق رو تجربه کنن سایه پدری بالای سرشون باشه و مهسا جون در آخر وقتی همه سختی ها رو اینقدر خوب تحمل کردی کم کم پل روابط نازک شده سعی کردی پارش کنی با طلاق ولی هنوز هم با تار مویی بهش وصلی سعی کن خوب از این پل عبور کنی عزیزم
خدا با صبوران هست
من رشته محبت تو را پاره میکنم
شاید گره خورم به تو نزدیکتر شومممم پس سعیت رو بکنننننننننننننننننن

اگه اون رشته پاره بشه تمومه میدونم

مینو دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:16 ب.ظ

مهسا جان من واقعا نمی دونم چی باید بگم. فقط همینقدر می دونم دل کندن همیشه سخته ولی شاید هنوزم امیدی هست و میشه دل نکنی. تا کنار هم هستید عمیق به این موضوع فکر کن.

از این همه فکر کردن خسته شدم به خدا

مریم دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:46 ب.ظ

مهسا یه فکری من به ذهنم رسید. برا همین دوباره کامنت میزارم...نمیتونی برای امتحان چند ماه بری توی اون شهر زندگی کنی ولی پل های ساخته شدتو خراب نکنی و خونه و تحویل ندی؟ پدر مادر و خونوادتم هر چقدر راهنمایی کنن ولی همه ماها و اونا از روی فکرا و ذهنیتامون هست ... کاش اینجوری یه امتحانی میکردی. هیچی و از دست نمیدی و چند ماه بیشتر صبر میکنی و بعد با خیال راحت تصمیم میگیری. اینجوی خود خوری هم نمیکنی که اگر می رفتم نکنه خوب میشد...یهویی به ذهنم رسید..

اینم راه خوبیه اما باید زمانی باشه که ملودی تعطیله و لازم نیست بره مدرسه.

بهار دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:52 ب.ظ

دوست خوبم به حرفای مردم و قضاوت های نابجاشون اهمیت نده که آدم رو از پا در میاره و جز انرژی منفی چیز دیگه ای نداره. کی چه می دونه در زندگی دیگران چه می گذره...
به نظر من بهترین کار اینه که با یک مشاور ایرانی مقیم انگلیس مشورت کنی، چرا که احتمالا مشاورهای داخل ایران خیلی شرایط و قوانین اینور رو نمی شناسن!
من اگر جای تو بودم، یک کاری هم که خودم انجام می دادم این بود که در یک کاغذ تمام موارد مثبت و منفی همسرم رو می نوشتم و اون ها رو سبک سنگین می کردم، و برای همیشه با خودم تسویه حساب می کردم که بمونم یا برم!! اینطوری آدم بعدها اصلا حسرت نمی خوره که چرا این کار رو انجام دادم یا ندادم...
من اینو وقتی مجرد بودم از یک مشاور شنیدم و بارها و بارها در زندگی پیاده ش کردم و کلی برام مفید واقع شد...
در کنار این حرفا حالا یه کم هم در مورد مسایل دیگه و اون اینه که خیلی خوبه ورزش می کنی. این روزها علاوه بر کنترل غذا خوردنم (!) در هفته چند باری Jogging می رم. گاه با پسری که اون با دوچرخه همراهی می کنه و گاه تنها. کلی لذت می برم از اینکار و کلی هم دوباره لاغر شدم و فیت...خیلی احساس خوبی به آدم دست می ده.
حال ملینای عزیز چطوره؟ بهتره؟

بهارم ممنون از محبتت و همراهیت. مشاور ایرانی مقیم اینجا ساعتی 140 پوند میگیره که من از عهدش برنمیام. اما راهی که شما گفتی رو حتما امتحان میکنم. ملینا هم خوبه ماشالا اونقدر اذیت میکنه که انگار دست من شکسته و نه اون. خانم مممممممم ظرف 3 هفته کلی وزن کم کردم. روی تردمیل مثل اسب بخار میدوم.دنی رو خیلی ببوس ماشالا مرد شده ها. لاو یو یه دنیا

[ بدون نام ] دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:54 ب.ظ

راستی مهسا جونم چه تاریخی پرواز داری به سلامتب

تابستون ایشالا

azar دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:58 ب.ظ

mahsa joon nazar nazarhay einja barat nazarsaz bashan choon to faghat yek meghdar az zendehgit ro einja gofti va ma hichkodom to zendehgit nabodim azizam mamolan to hamchin sharayeti bayad az yek ravanshenas o moshaver komak begiri khoobeh keh az yeh ironi komak bekhai chon belakhareh farhang amon yekieh yani allan beri pish e yeh einglisi mireh barat hokem jalb e shohareto migireh va einkeh besh begi divorce hastin vali on rahat miad onja khoob shayad to ham to dardesar biofti anyway hatman az yek ironi koomak begir manam ta pay talagh raftam vali khoob bargashtim ein ghorbat ham khoob roos mikesheh lanati! movazeb e khoodet bash bebakhshi figlish neveshtam boooooooos man yeh postet o miss kardam misheh ramzeto bedi albateh ageh khasti

عزیزم براتون رمز رو ایمیل کردم و پاسخ شما رو هم نوشتم.

شیوا دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:59 ب.ظ

عزیزم تو الان داری بدترین مرحله جدایی رو می گذرونی. توی این مرحله، دلت واسه پارتنرت تنگ می شه و همه خوبی هاشو مرور می کنی و کم کم حتی اونا رو پررنگ تر از مشکلاتتون می بینی. منظور من این نیست که شانس دوباره ای به این زندگی ندی ، بیشتر منظورم اینه که برات توصیف کنم که این حسی هست که خیلی از آدم ها پس از جدایی دارن. شاید بهترین کار این باشه که هرچی زودتر با یک مشاور توی انگلیس صحبت کنی. اینو می گم چون دیدم به فکر این هستی که بری ایران پیش مشاور، ولی من فکر کنم اگر اصرار کنی که همونجا توی uk بری، مشاور اینجا شرایطت رو بهتر درک می کنه و توصیه منطقی تری داره. علاوه بر اینکه شاید شانسی باشه که با هردوتون حرف بزنه. احساسی تصمیم نگیر. امیدوارم که زودتر شرایطت بهتر بشه. فکرم باهاته محل به آدم های عجیب و غریب هم نده، مردم با هم خیلی فرق دارن، متاسفانه!

خیلی سخته تصمیم گیری سخته . والا مشاور انگلیسی که میگه جدا شو و شک نکن. تو فرهنگ اینجا هر یه برخورد علی جرم محسوب میشه و ممکنه براش دردسر درست بشه .ممکنه بچه ها رو ازم دور کنن اگه بذارم پدرشون رو ببینن. واسه همین مشاور ایرانی بهتره که اینجا 140 پوند برای یک ساعت میگیرن و برای من امکان پذیر نیست. ممنون از همراهیتون شیوا جان

شهناز دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:04 ب.ظ

مهسا جان عزیزم ... به نظر من به خاطر بچه ها هم شده یک فرصت دیگه به ایشون بده ......در مورد خونه هم لازم نیست به دولت اطلاع بدی ....جند صباحی ...حتی شده یک ماه به خونه همسرت برید ....اگه ایران نمی رفتی می تونستید در تعطیلی مدارس این کار رو بکنی .....لااقل ملودی هم میتونست با محیط خو بگیره .... به هر حال خودتون گفتی رفتارش ارز اول ازدواج تا حالا بهتر شده .....ازش بخواه ان چیزی که در دلته ..... چه اشکالی داره خواسته هات دو باره و سه باره تکرار کنی ... یک فرصت دیگه بهش بده ... حداقلش اینه که بعدها وجدانتون راحته که من سعی خودم رو کردم ....

درسته شهناز جون امسال نمیشه چون ما سفر ایران در پیش داریم شاید بعدش بتونیم. تو این هفته فرصت دارم فکر کنم و هفته جدید باهاش صحبت کنم. ممنون از راهنماییتون

خاطرات خانه کودکی دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:22 ب.ظ http://pari80.persianblog.ir

به نطر من اون از شما نبریده ..خیلی هم شما رو دوست داره ...
الان داره لج میکنه و میخواد شما رو تنبیه کنه ..

همینکه به فکر بچه هاشه این خیلی خوبه و نشون میده نمیتونه ازتون بگدره ...
شاید اکه دوباره بهش فرصت بدین بتونه خودشو اصلاح کنه ...
ولی نباید مثل قبل باهاش راه بیاین ..باید حرفتون رو بگید و جلو اشتباهش محکم بایستید ....

سعی کن سریع تصمیم نگیری ..زمان خودش حلال مشکلاته ..عجله نکن

بله لج کرده و منتظره من مثل قبل برم پیشش ولی این بار من این کار رو نخواهم کرد و زیاد فکر میکنم این مشکل باید اساسی حل بشه

sahar دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:24 ب.ظ

man shakhsan movafeghe soukhtano sakhtan nistam ,vali paye 2 ta bacheh dar myouneh ,ounam be ye senei ke khaili hasaseh .omidvaram ke hamsaret yekam be khodesh biad va ayandeh in do ta dokhtar ro ham dar nazar begireh.

سحر جون روزای سختی رو میگذرونم

[ بدون نام ] دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:32 ب.ظ

مهسا یه نکته مهم مردا نیازهایی دارن که شما میتونید با سباست حربه و زنانگی و ...... چه جوری بگم استفاده کنید از لطیف بودن همیشه قوی نباشید یه کم لطیفتر عمل کنید مردا خیلی ضعیفتر ن اونا همیشه احتیاج به مادر دارن چه در فرم همسر یا مادر پس به ای نیازها توجه کنید در همون موقع خواسته هاتون رو هم بگید که مورد پذیرش قرار بگیره نه به صورت دستوری و توهین اجباری

والا من نه هیچ وقت توهین کردم و نه اجبار.همیشه میگم لطفا چون اون کاری رو بدون خواهش کردن انجام نمیده کلا. ببینم چی میشه

مامان تربچه دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:38 ب.ظ http://torobchenoghli.blogfa.com

تصمیم سختیه

خیلی

[ بدون نام ] دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:22 ب.ظ

مهسا جان تفالی به حافظ زدم به نیت شما جوابش تعبیر:
اوضاع به این صورتی که هست نمی ماند. فردای روشنی هم در پیش است. مراقب دنیای پر از نیرنگ و فریب اطرافت باش و از کنار آنها بگذر. هر چه می خواهی از خدا بخواه چرا که فقط اوست که مظهر لطف است و حیله ندارد و می تواند تو را به مقصد برساند.

ممنون از اینکه به فکرم بودین

[ بدون نام ] دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:25 ب.ظ

یه وقتایی باید نباشی...تا بفهمی بودنت برای کی مهمه. اونوقت می فهی اصلا نباید باشی.چه سخت است یکرنگ ماندن در دنیایی که مردمش برای پررنگ شدن حاضرند هزار رنگ باشنداز تصادف جان سالم به در برده بود و می گفت زندگی اش را مدیون ماشین مدل بالایش است و....
خــــــــــــــــــــــــدا
همچنان لبخند میزددخترا عاشق حرف میشن، پسرا عاشق زیبایی!
حالا دلیل آرایش کردن دخترا و دروغگویی پسرا رو فهمیدیناعتبار آدمها به حضورشون نیست، به دلهره ایست که در نبودشان ایجاد میشهلپا پروتز
گونه ها تخیلی
موها رنگ کرده
ابروها تاتو
بعد هی استاتوس میزنه نیمه گمشدم کجاست و فلان و اینا
خو لامصب این قیافه ای که تو واسه خودت ساختی
گم بشی مامانت بزور پیدات میکنه نیمه گمشدت که جای خود داره.ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﻧﻪ ﮐﻮﻟﺮ ﺭﻭﺷﻨﻪ ﻧﻪ ﺑﺨﺎﺭﯼ، ﺑﺎﺑﺎﻫﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻦ
ﺑﺎﺱ ﺩﻗﯿﻘﻦ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻦ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ؟ ﻫﯽ ﺍﻟﮑﯽ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻥ
ﻭ ﺩﺭِ ﮐﺎﺑﯿﻨﺘﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﻭﺑﺴﺘە ﻣﯿﮑﻨﻦ :)دوست عزیز یه مهمونی یا مسافرت میری سعی کن خوش بگذرونی
ماموریت عکاسی که نرفتی از هر سکانست عکس میگیری"Every thing is easy_when U are crazy about it..!!



Nothing is easy when U are lazy about it..!!

Minoo دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:46 ب.ظ

Mahsa nemitooni baham sham berin biroon va baham hessabi sohbat konin to az chizhayee ke ranjoondatet(mesle chizaee ke inja neveshti) behesh begi va az on ham dar morede khodet beporsi?in yek pishnahad mitooneh barash bashe va avalesh beggoo ke yek goftegooye sadast baraye inke taklifetoon rooshan beshe na inke fekr koneh mikhai mahkoomesh koni ,.....khoda khodesh rahe dorost ro behet neshoon mideh...miboosamet

ممنون دوست خوبم با هم همیشه حرف زدیم و به یه نتیجه خوب رسیدیم اما همیشه تا یه هفته جواب میده بعدش همون میشه و من از این تلاش تکراری خسته شدم

سارا دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:49 ب.ظ

مهسا جان اگه کامنت های خصوصی که میذارم ناراحتت می کنه بگو چیزی ننویسم

نه سارا جون خیلی هم خوشحال میشم که مینویسی روی ماهتو میبوسم

پادنا سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:26 ق.ظ

مهسای عزیز
نمیدونم در این اوضاع و احوال میبایستی این را بگویم یا نه؟خیلی فکر کردم و دلم نمیآد که نگویم !
عزیزدل به این مسئله هم توجه کن که خدای نکرده تا پایت به ایران برسد ، موقع کنترل ویزا بهت بگوین خانم شما ممنوع الخروج هستین! ایشون در کمتر از 10 دقیقه میتوانند شما و دختر ها را ممنوع الخروج کنند !من تابستون ایران بودم برای زدن خروجی اداره گذرنامه بودم نمیدانی انجا چه زن های مستاصل و درمانده ای بودند که میان زمین و هوا مانده بودند!
من ببخش اگر باعث استرس و نگرا نی ت شدم...من معتقدم حداقل آگاه باشیم خودمان را برای تموم شرایط پیش بینی نشده هم اماده کنیم حداقل در زمان وقوع کمتر آسیب خواهیم دید ،

مرسی که به فکرم هستین حواسم رو جمع میکنم و مجبورم باهاش کج دار و مریز رفتار کنم که این فکر به ذهنش نرسه

نیلوفر سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:52 ق.ظ

نازی مهسا جان
الان بین احساس و منطقت گیر کردی و واقعا هم سخته که تصمیم بگیری
به نظر من بهترین تصمیمو خودت با رجوع به قلبت و همینطور در نظر گرفتن تمام مسایل به صورت عقلانی و نه احساسی باید بگیری .
چون اگه بگیم برگرده دوباره فرصت بده که خوب کاملا مشخصه اون بنده خدا که اصلا عوض نشده و 13 سال فرصت کمی هم نبوده
اگه هم بگیم نه که شاید بعدا خودت پشیمون بشی که چرا نشده
البته ببخش من به خودم اجازه دادم که اینا رو بگم چون در واقع تصمیم گیرنده اصلی و نهایی خودتی و خودت
اگه سختی باشه تو باید تحمل کنی و اگه خوشی هم باشه باید تو لذت ببری فقط دعا میکنم خدای مهربون اونی که بهترین و سیف ترین راه هست رو جلوی پات بذاره و تو رو تو اون مسیر قرار بده میبوسمت و آرزوی آرامش دارم برات عزیزم

ممنون از این همه حرفای خوب

احمد-ا سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:02 ق.ظ

سلام
مامان ملودی عزیز

یادته اون موقع ها سراغت می اومدم و یه حرف های نه از باب نصحت بلکه دوستانه و یه مقدار بیشتر و بیشترتر دوستانه و
تو . . .
خیلی حرف ها می توان باهات داشت خانمی
باشه میخوانم اونا ی که به رمز جدید نوشته ای
اما قبل خوندن بهت بگم
در دهه دوم زندگی ( 10 الی 12 سال دوم ) بسیار حساس و حساس تر می باشد زود فاصله گرفتی به اون خدای که اعتقاد داری بدون پرده بگم بابای بچه ها بیشتر و خیلی خیلی بیشترتر شاید جسارت نشود گیج و منگ است !!!
باید به اینجا نمی رسید و حالا که رسید
خاطرات و عشق و علاقه و زندگی زیبا و قشنگ و عاشقانه خوب و لذت ها دیروز تان را خراب مکنید
مهسا دیروز تان قشنگ بود و قشنگ ترین هم بود
و امروز تان همین است که شما هرکدوم به نوبه خود حسب نشناختن دهه دوم زندگی مشترکتان درست نموده اید
غم همدیگر را مخورید
همدیگر را مقصر مشمارید
همدیگر را متهم مکنید
حق به جانب مگیرد
دوستی هایتان ، عاشقانه هایتان و . . . را فراموش مکنید
هر چند سخت است اما بدون دلیل باز همدیگر را دوست داشته باشید
خط قرمز برای همدیگر مکشید که کشیده اید
جفتان را دوست میدارم و
ایکاش . . .

ممنون از راهنماییتون موندم چه کنم.

ملودیای مامان و بابا سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:06 ق.ظ http://www.32mnm.blogfa.com

سلام مهسا جون سر دو راهی بدی گیر کردی خیلی سخته تصمیم گیری , هم باید فکر آینده و دل خوت باشی و هم فکر آینده بچه ها , مهسا جون من در حدی نیستم که بتونم راهنمایی و نظری بدم فقط به عنوان یک دوست میگم تو رو خدا سریع تصمیم نگیر , مخصوصاً که ملودی وابسته به باباش هم هست
امیدوارم که بهترین تصمیم و بگیری دوست دارم

مرسی دوست خوبم

Raha سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:17 ق.ظ

از روزی که دارم میخونمتون فقط نگران بودم به این روز که برسین بیش از پیش اذیتتون نکنه. مردای ایرانی در مورد واژه ی طلاق بد موضعی می گیرن! ولی فکر می کنم برخوردش جوریه که کاملا بهتون فرصت می ده آروم آروم این مرحله رو طی کنین.

این پروسه باید به آرامی حل بشه

فلرتیشیا سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:50 ق.ظ

مهسا! عزیزم......می تونم تصور کنم الان تو چه شرایط سختی هستی به خصوص که تو دو تا دختر گل هم داری و تصمیم گیری برت خیلی سخت تره...من این ده روز خودم خیلی درگیر بود و باقی قضایا رو نخوندم. فکر کنم رمز هم رمزی که قبلنها واسه پستهات داشتی نبود.

حتما برات میفرستم

ندا سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:00 ق.ظ http://butterfly28.blogfa.com/

عزیزم تصمیم خیلی سختیه فکر کنم باید بری مشاوره ولی گفتی هزینه اش زیاده
نمی دونم چی بگم
ایشالله راه مناسبی پیدا کنی

ممنون ندا جونم

آتوسا سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:03 ق.ظ

ببین اوضاعه پیچیده ای شده . تجربه می گه تو این شرایط بهترین کار اینه که هیچ تصمیم جدی ای نگیری . بلکه یک ایست کامل داشته باش و به خودت فرصت اینو بده که بتونی از دورتر به زندگیت نگاه کنی ( مثل آدمی که از بالا داره به خودش نگاه می کنه ) و بعد به نظرم حتما این نوشته ها رو یه خلاصه نویسی کن و تو ایران به یه مشاور نشون بده . ترجیحا به کسی که مشاور معتبر و کار بلد باشه . اگه هزینه ها اجازه می ده تو اینگیلیسم این کارو بکن . به هر حال یه کارشناس روانشناسی همیشه بهتر می تونه راهنمایی کنه . و نگران علی و یا ملودی هم نباش چون خدا رو شکر ملودی که تو بحران نیست و احتیاج به کار اورژانسی نداره . علی هم که کلا اون قدر مصمم نیس که معطل نگه داشتنش خطرناک باشه . ( لجباز هستا ، مصمم نیس ! ) ... می بوسمت.

مسلمه حرف شما کاملا درسته اما باید بیام ایران و مشاوره بگیرم اینجا با فرهنگ ما خیلی حرفامون براشون قابل درک نیست

زیبا سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:21 ق.ظ

مهسا جان من هم نمی دونم خیلی تصمیم گیریه سختیه.
برات دعا می کنم خدا بهترین راه رو پیش روت بذاره. شاید بیای ایران و از خانواده ات راهنمایی بگیری و راه درستو انتخاب کنی.
ملینا بهتر شد دستش عزیزم.
ندیدمت اما دوست دارم

مرسی زیبا جون. این جمله آخرتون خیلی همیشه به دلم مینشینه.

هلال سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:04 ق.ظ http://www.helal14.persianblog.ir

مههسسسسسا جان. من چند روز درگیر مهمونی و نتیجه کنکورم بودم. میشه لطف کنی رمزای چند تا پست اخر رو بهم بدی. حتی دقیق یادم نیست تا زندگی چند رو خوندم.
ببین مهسا جون میشه من یه نظری بدم؟
چرا از مشاور های انگلیسی استفاده نمیکنی؟ از قصد میگم انگلیسی چون متاسفانه بعضی وقتها مشاور های ایرانی ناخود اگاه یه سری عقاید و سنت های ایرانی که تو ته زمینه ی ذهنشون هست رو دخیل میکنن در گاید دادن و ....
ولی فکر میکنم به مشاور خیلیم یتونه بهت کمک کنه. نمیگم از نظر خواننده هات استفاده نکن یا اصلا سوال نکن چون اولا خودم هم یه خواننده ام که دارم نظر میدم دوما حق ندارم چنین چیزی بگم ولی از اونجایی که خودت خوب مییبینی که خیلی از خوانند هات چه کامنتهایی میگذارند و حتی ... حتی خیلی از دوستان ادم هم میشه که بایه اسم و ادرس و ای پی دیگه میان چرت و پرت مینویسند ؛ شاید خیلی صحیح نباشه که بنا بر حرف اینجور ادمها تصمیم بگیری. برات دعا میکنم که بتونی بهترین تصمیم رو بگیری. :)

ممنون از راهنماییتون براتون رمز میفرستم

مامان آوینا سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:49 ق.ظ http://omesleomid.persianblog.ir/

مهسا جون به نظر من بزار مدت زمان طلاقتون خیلی طولانی شه. مثلا 1 یا 2 سال. بعد اگه دوباره ازدواج کنین شاید بهتر باشه. بیشتر به خاطر بچه ها

درسته حرفتون

پادنا سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:21 ب.ظ

مهسا جان یه چیز دیگه هم میخوام بگم امیدوارم حمل بر دخالت وفضولی نکنی !
ببین الان که شرعاً زن وشوهر هستی ، چه اشکالی داره یه بار دیگه یه چراغ سبز نشون اش بده .شاید فرجی بشه...ببین اون مرد و تو با درخواست طلاق غرورش جریحه دار کردی...الان که اتفاقی نیافته و حتی نگران اون هم نیستی که کسی باخبره..پس بیا تا قبل از ایران اومدن ت با هاش آشتی کن...خودت لوس کن..مردها زود خر میشنوواگر دلت هم صاف نیست ولی بگو این مدت بدون تو روانی شدم ...فلان و بسیار دلم برای آغوشت تنگ شده....و خیلی حرف های دیگه که خودت واردتری....یه فرصت بده...اینجوری از کشکش بین عقل و احساس ت هم رها میشی ...وهم با خیال راحت سفر ایران میری..
عزیزدلم سنگ مفت و گنجشک هم مفت....13 سال صبوری کردی ، 1 سال یا 6 ماه دیگه هم روش وووبرای طلاق دیر نمیشهوومهم اینه که عقل و احساست یک دل بشوند !
یه مطلب دیگه هم فکر میکنم هر زنی که طلاق میگیره باید خودش برای این موضوع آماده کنه که خیلی به ندرت اتفاق میافته که ازدواج دوم بهتر از اول باشه...اگر هر زنی زندگیش به لبش رسیده این را باید در ابتدای راه به خودش تفهیم کنه که حتی ممکن است تا آخر عمر تنها و بدون همسفر بماند ..حالا اگر غیر از این اتفاق افتاد که فبها المراد ولی معمولش این نیست...ما زنها حداقل از شناختی که از شما و خودم دارم این را مطمئنم که نمیتوانیم ببا هر آدمی رابطه بگیریم..حداقل اگر بالاتر از نفر اول نباشد نباید پایین تر باشد و به همین دلیل این کار را بسیار سخت میکند....
بیا و یه فرصت دیگر به خودت و همسرت و عشق اتون بده...مطمئن باش ضرر نمیکنی !خیلی خیلی احتمال دارد که ایشون هم الان به نتایجی رسیده باشد برای تغییر...مهسایم نگذار به دوریت عادت کند...در این زمان ممکنه چون مرد غرورش جریحه دار شده فوراً به دنبال جایگزین برود.....پس تا دیر نشده یه کاری حداقل برای آخرین بار انجام بده.....

ممنونم از این کامنت شما که خیلی نکته داشت. حتما به این فکر خواهم کرد.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:08 ب.ظ

ولی در جواب کامت یکی از دوستان اون اقا چرا باید همسر و بچه هلش رو ممنوع خروج کنه چرا

شاید به واسه اینکه بخواد منو اذیت کنه.اما بعید میدونم چون اینجوری خودش از دیدن بچه هاش محروم میشه

sargol سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:41 ب.ظ

مهسای عزیزم...میتونم بفهمم هنوز هم دوستش داری و از طرفی چقدر سرخورده شدی و چه بار مسئولیتی داری...سعی کن اگه راهی داره یه جوری به سمت تغییر سوقش بدی...تو اینهمه صبور بودی و برای زندگیت زحمت کشیدی حالا برای اخرین بار بهش یه فرصت بده یا براش یه فرصت ایجاد کن

تصمیم دارم اما باید فرصتش پیش بیاد

هلال سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:38 ب.ظ http://www.helal14.persianblog.ir

من یه سوالی از پادنا خانوم دارم ؟ چرا به ندرت اتفاق می افته که ازدواج دوم بهتر از ازدواج اول باشه ؟ من الا نمیخوام بگم که الزامن ازدواج دوم بهتر از ازدواج اوله ولی اینهمه دید منفی برای چی ؟ اتفاقا من مواردی رو دیدم که خیلی هم عاقبت به خیر شدند. البته شرایط با شرایط مهسا فرق داشته . ولی به هر حال ازدواج دوم بوده. هیچ وقت نمیشه انقدر صفر و یک نظر داد.

اینم درسته هر کسی تجربیات خودش رو داره همیشه برای همه این مسئله یکی نیست. اگه آدم بخواد خودش رو نجات بده باید اول این کارو بکنه بعد به این فکر کنه که میخواد چی بشه.

masy چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:27 ب.ظ

Mahsa jaan man ham ba Padena movafegham.bazam talasheto bokon va ghoroor ro bezar kenar.fadat.montazere khabarye khoobama.

چشم مصی جون تلاش میکنم که درست بشه

مامان امیرحسام پنج‌شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:12 ب.ظ http://amirhesam91.blogfa.com

مهسای عزیزم می تونم خواهش کنم که به من هم رمز بدین امروز از ساعت ده صبح دارم می خونمتون بی وقفه و حالا احتیاج به رمز دارم برای ادامه ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد