Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

صلابه

یه عالمه حرف دارم ولی نمیدونم از کجا و چه مدلی بگم. قبلش از این نوع نوشتنم عذر خواهی میکنم

این روزا درگیر آشپزخونه جدید هستم و با یه مشت کارگر لیورپولی که یه کلمه از حرفاشون رو نمیفهمم باید سر و کله بزنم لهجه غلیظی دارن و بداخلاق هم هستن . وقتی به آشپزخونه جدید فکر میکنم اینا رو بیخیال میشم و به خودم میگم این هم میگذره.

یه کمی تو کارای کالج تنبلی میکنم امسال ، حالا چه مرگم شده خدا میدونه

مدتی داشتم  عاشق می شدم بدجور، بعد به خودم تلنگر زدم که دیوونه الان 36 سالته خجالت بکش دوتا بچه داری مثل آدم برخورد کن البته ابراز نکردما ولی تا اومد شعله بکشه آب سردی ریختم روش و راحت شدم.بعد فهمیدم اصلا این اسمش عشق نیست اما طول کشید تا از خر شدن مجددم جلوگیری کنم

من اصلا آدم بشو نیستم ای خدا چیکار کنم که نسبت به دیگران بیخیال باشم و هی سرویس مجانی ندم والا من مشکل دارم باید برم دکتر دارو بگیرم بلکه عقلم بیاد سر جاش

خاک بر سرم کنن یه عالمه الکی پول خرج کردم به خودم اومدم دیدم حساب خالی و من موندم و هیچی.

یه گربه داشتیم به اسم اشلی سه ماهی میشد داشتیمش دیدم داره واسه خودش مردی میشه پر رو شده از در و دیوار راست میره بالا فردا هم میخواست بره گربه های همسایه رو باردار کنه ردش کردم رفت الان جیگرم کبابه براش؛ دلم یه ذره شده چکار کنم؟

آیا من دچار افسردگی شدم؟ هیجا دلم نمیخواد برم حوصله ملت فضول رو هم ندارم بعد میگم خوب اگه با همین ملت فضول هم رفت و آمد نکنم میپوسم که ؛ پس تصمیم دارم باز باهاشون برم بیرون ولی خرید نکنم. ( پدر سگتر از پول هیچی نیست)

ملودی داره وارد سن نوجوانی میشه و کمی اخلاقاش عوض شده منم که این روزا اخلاقم گه و سگی شده بدجور اصلا نمیتونم تحمل کنم .(خاک بر سرت مهسا)

یه سنجابه اومده تو حیاطمون یه عالمه گردو قایم کرده اونوقت من یکی از گردوهاش رو دیروز دزدیم و خوردم آخه گردوی امسال بود بعدش دچار عذاب وجدان شدم شدید. (ملت اینجا گردو میذارن تو حیاط برای زمستون وپاییز سنجابا بعد من ....)

از مردن حاجیان در مکه هم ناراحت شدم هم لجم گرفت که آخه واسه چی رفتن که بخواد اینجوری بشه بعدشم زبون اون موش خورا دراز که این حادثه تقصیر ایرانیا بوده (روحشون شاد در هر صورت)

یه عضو جدید داره به خانواده ما اضافه میشه و من به عنوان یه خواهر شوهر دست از دنیا کوتاه شده و زندانیه غربت فقط گفتم مبارکه .جشن نامزدیشون هم نمیتونم برم .

من یه جایی از این راه رو دارم اشتباه میرم اما نمیدونم کجاشو فقط باید کمی هوشیارتر عمل کنم و یه کم هم خودمو جمع و جور کنم زیاد تنبل شدم (خجالت داره والا)


شما بخون به دل نگیر







نظرات 9 + ارسال نظر
Leyla سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 01:02 ق.ظ

مهسا :عالیی،درجه یک...

ستایش سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 09:59 ق.ظ

عزیزم خوشحالم که زودی به خودت اومدی البته من مخالف روابط سالم با آدمایی که واقعا وجود خودت رو دوست دارن نیستم ولی به نظر می یاد که اونجا هم این آدما دیگه کمرنگ شدن بحرحال هر جور که خودت صلاح می دونی عزیزم. عضو جدید خانواده هم مبارک باشه تبریک می گم خواهر شوهر گل.

ممنون عزیز دلم

فریده چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 02:20 ب.ظ

سلام مهسا جان دختر عزیزم
با زندگی اشتی کن
من تجارب شما رو دارم تا دیر نشده آشتی کن وزندگی یچه ها و خودت را نجات بده.
معنی ساختن زنگی همینه که در هر زمانی فکر کنی وبهترین روش را انتخاب کنی ودست از لجاجت برداری
حدود 15 سال قبل من هم مثل شما چنین تصمیمی گرفتم و در حالیکه نصف دلم فقط راضی بود جدا شدم از همسرم .
خانواده هم استقبال کردند و خیلی هوا دار یا خواستگار هم داشتم.
با یکی از این ..ها ازدواج کردم و خودم فکر میکردم که چه جایگاهی به دست اورده ام بعد از یکسال دیدم تمام این افکار سراب بوده و واقعیت همان محبت نصفه ونیمه تمام همسر سابقم بوده که اون وقت تمام کارهاش برای من خار داشت.
یادم میاد همکاری داشتم که اون موقع به من میگفت فریده فکر نکن همه صد در صد خوشبخت و راضی هستند از دنیای ایده آل ها بیرون بیا وزندگی کن و فکر پست باشو قدر همسرت رو بدان من اگر بخوام مثل تو فکر کنم یک روز هم نمی تونم زندگی کنم .
حالا وقتی مینم که من یه زن مطلقه ویه دنیا خاطرات و تجارب خوب وبد.
حالا روی دیدن بچه هام رو ندارم که کس دیگری بزرگشون کرده و خواهرم که منو تشویق به ناسازگاری میکرد با همسرش زندگی خوبی داره
همکارم که منو نصیحت میکرد دخترش را امسال به دانشکده پزشکی فرستاد و مورد احترام همه هست آتش میگیره دلم و دلم میخواد به همه ی دختر ها وزنان جوان بگم عاقبت اندیش باشید .
عزیزم یکی از دوستان مشترک را واسطه قرار بدهید واشتی کنید چرا مهسا خانم ناز باید یه تنه مشکلات بچه ها و نوجوانی که خودش یه عالمه مشکل داره را تحمل کند.
عزیزم من که ترا ندیده ام ولی احساس کردم که تو دحتر منی واگه نگم بهت ..... این سرنوشت منه که داره تکرار میشه

ممنون از اینکه نسبت به من محبت دارین و تجربه تون رو نوشتین باور کنید من لج نکردم فقط خیلی اذیت شدم و میترسم .خیلی به حرفاتون فکر کردم اما نمیتونم برگردم من نگران بچه هام هستم و واسه همین طلاق ایرانی رو اقدام نکردم . وقتی بهم نزدیک میشه حالم بد میشه اذیت میشم نمیگم همش تقصیر اون بود منم مقصرم اما احساس میکنم راهی برای نزدیک شدن نیست اون هم خیلی وقته از من بریده . دیشب تا صبح نخوابیدم و فکر کردم اما فقط ترسم بیشتر شد
باز هم ممنونم ازتون

mumyohoeny چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 09:23 ب.ظ

sakhte vali roozhaye khoob ham miad... omidvar bash azizam x

مرسی عزیزم

سارا پنج‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 12:31 ب.ظ

اون قسمتی که نوشتید نمی تونید نسبت به دیگران بی خیال بشید من هم قبلا اینجوری بودم الان خیلی بهترم بعد از اینکه کلی صدمه دیدم و مشکل تو زندگیم پیش امد بالاخره تعییر کردم نمی گم الان دیگه کاملا بی خیال دیگران شدم هنوز هم بعضی وقتها یه کارهایی انجام می دم و بعد که راجع بهش فکر می کنم می بینم دارم زیادی محبت می کنم و مچ خودم رو میگریم دکتر فرنودی می گه کسی که نمی تونه به دیگران نه بگه تاثیر نه تو دیگران رو می بینه ولی تاثیری که گفتن اره توی زندگی خودش داره رو نمی بینه منم اینجوری بودم نه گفتن خیلی برام سخت بود درواقع اصلا نمی تونستم نه بگم بعد دیدم به بقیه بیشتر از خودم اهمیت می دم. من نیاز به یه مشاور یا روانکاو خیلی خوب داشتم که با فرهنگ ما اشنا باشه از طرفی بتونم هزینه ش رو پرداخت کنم که دیدم امکانش نیست. یه سری ویدئوهای دکتر هلاکویی و دکتر فرنودی توی یوتیوپ دیدم و شروع کردم به روانکاوی خودم که چرا من اینکارها رو انجام می دم و... در مورد من علت خیلی از رفتارهام و کارهام بر می گشت به دروان کودکی م. تعییر توی بزرگسالی خیلی سخته ولی میشه.
ارزوی شادی و سلامتی برای خودت و بچه هات دارم

میدونم که ریشه داره و اونم بیشتر اینه که من آدم مهر طلب هستم و باید روی خودم کار کنم. حتما نگاه میکنم برنامه هاشون رو. ممنون دوست من

خاطرات خانه کودکی پنج‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 12:51 ب.ظ http://pari80.persianblog.ir

دقیقا تو اکثر موارد درکت کردم ..مخصوصا در مورد ملودی و اخلاقش تو نوجوونی
اخ ک چقدر ما باید حوصله داشته باشیم

موهام از استرس شروع به ریزش کرده دوست جون

خاطرات خانه کودکی شنبه 11 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 08:36 ب.ظ

واییییی مهسا باورت میشه من دیگه مویی برام نمونده
دکتر میگه داروییی نداره ..فقط از استرسه

سعی کن از الان اروم باشی ...هنوز اول راهه دخملت
میدونم تنهایی سخته و خودت هم تو این مدت خیلی سختی کشیدی ..ولی با شناختی ک ازت دارم خیلی قوی و محکمی ..بدون فکر کاری رو نمیکنی
برات ارزوی شادی و موفقیت رو دارم
امیدوارم بهترین ها برات رقم بخوره

فدات شم ممنون از محبتت. راستش یه شامپو خریدم که خیلی تاثیر داشته و راضیم .

خاطرات خانه کودکی شنبه 11 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 08:37 ب.ظ

ولی با همه اینها کچلی هم عالمی داره ها

بله که عالمی داره از بس نالیدم موهام پره خدا هم تلافی ناشکری منو در آورد

مامان لیلا سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 09:21 ق.ظ http://www.elahe-elnaz.blogfa.com

مهسا جون سلام
عزیزم نبینم ناراحت باشی. خوبه که زود متوجه اشتباهاتت می شی و قصد جبرانشون رو داری.
در مورد دختر هم سعی کن باهاش همراه باشی. دوران بلوغ و نوجوانی دوره خیلی سختیه. سعی کن با ملودی جون همراه و همدل باشی تا بتونه این دوره رو به خوبی بگذرونه.
حیف شد که نامزدی برادرتون هم نمی تونی حضور داشته باشی. درکت می کنم خیلی سخته.
درهر صورت امیدوارم روزهای خوبی پیش رو داشته باشی.

ممنون از لطفت لیلای عزیزم.شما همیشه به من لطف داری و دلگرمی میدی. مرسی از حضورت دوست عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد