امروز ملینا سرحال بود رفتم پیشش و بهش غذا دادم چشماش برق همیشه رو نداشت ولی بازم خدا رو شکر که دوتا قاشق چایخوری غذا خورد و ده میل هم آب. این یعنی معجزه که دهنش رو باز کرد و غذا رو قبول کرد.
نتیجه آزمایشات منفی بوده ولی دلیل تب رو نمیفهن. یعنی قدرت تشخیص اینا زیر صفره اعصابم خورد میشه وقتی میبینم برای همه چیز این همه فس فس میکنن. یا اینکه من باید از دکتر بخوام که آزمایش بنویسه تا ببینیم که این بی اشتهایی و بی رمق بودنش شاید دلیلش آنتی بیوتیکهای قوی باشه که دارن بهش تزریق میکنن. برای یه خون گرفتن از صبح تا ساعت 5 عصر معطل موندیم تا بالاترین مقام دکترا دستش آزاد شه بیاد خون بگیره خنده داره به خدا. تو ایران یه تزریقاتی هم میتونه خون بگیره.
از اونجایی که به دلیل لاغری و کوچولو بودن دستای بچه نمیتونستن رگ پیدا کنن دقیقا 5 مرتبه امتحان کردن که منجر به پاره شدن رگ شد. خدا میدونه که چه حالی داشتم اشکام سرازیر بود و کاری از دستم برنمیومد فقط فریاد کشیدم که اجازه نمیدم دیگه دست به بچم بزنید تا یه متخصص بیاد و ازش خون بگیره هر چی باهام حرف زدن که قانع بشم زیر بار نرفتم واسه همین مجبور شدن که سینیور داکتر رو خبر کنن که بیاد و وقتی اومد طرف چند ثانیه خون گرفت و دوباره جایی رو روی اون یکی دستش باز گذاشت تا بتونن آنتی بیوتیک رو تزریق کنن.
بچه ای که یه ثانیه نمینشست الان یک هفتس تو تخت بیمارستان زندانی شده و من دارم از غصه از پا در میام. تمام تنم میلرزه و بغض داره منو خفه میکنه. خواب و بیداری ندارم تو هوا رانندگی میکنم و نمیدونم کی شب میشه فقط یه امید دارم و اینکه این فرشته کوچک زود از اون اتاق بیاد بیرون و بیام خونه. از روزی که بچم بستری شده یک بار هم تلویزیون رو روشن نکردم انگار برنامه های تی وی هم بدون ملینا مزه نمیده .مخصوصا که ما هم به بی بی عادت کردیم.
الهی فداش بشم من از بس اونجا پرستارا اومدن بهش سرم وصل کردن یا دارو دادن و بعد از تموم شدن بهش گفتن : well done Melina اونم به من میگه : well done mumy .یا اینکه خودش میگه good girl و برای خودش دست میزنه. تنها کلمه فارسی که این چند روز دائم تکرار میکنه : ماما بیم ( مامان بریم) و من هر بار میگیرمش تو بغلم و میگم باشه میریم و اون با شادی دستاشو بالا میاره که بغلش کنم و از اون اتاق بیایم بیرون.
امروز اتاقش رو عوض کردن و فرستادنش تو اتاقی که استرلیزه شده و با لباس مخصوص وارد میشن . قلبم دیگه جواب نمیده
امروز اومدم خونه تا کمی استراحت کنم ملودی رو هم از خونه دوستم آوردم. اونها هم خیلی لطف داشتن و همه جوره به ملودی رسیدگی کردن و نذاشتن که ناراحت بشه. علی با ملینا موند بیمارستان دلم طاقت نمیآورد که بیام خونه ولی واقعا دیگه توان نداشتم که بمونم اونجا. از احولپرسیهاتون و محبتتون و انرژی مثبتتون ممنونم. امروز قبل از اینکه بیام خونه رفتم برا بچم لباس جدید خریدم به نیت اینکه حالش خوب بشه و بیاد خونه. برگشتم بیمارستان و با کمک پرستار حمامش کردم لباس نو رو تنش کردم چند دقیقه بعد حالش بد شد دوباره. دنیا رو سرم آوار شد ولی به خاطر ملودی به روی خودم نیاوردم.این روزا میگذره و جوجه کوچولو میاد خونه .
امشب به عادت همیشه بدون اینکه متوجه باشم چراغ خواب رو روشن کردم و رفتم که موبایل روی تخت ملینا رو روشن کنم که دیدم تخت بچم خالیه دلم ریخت. ایشالا زود بیاد خونه و دل همه شاد بشه. باورم نمیشه که به واسطه عفونت این همه بچم عذاب بکشه. خدا خودش همه بچه ها رو سلامت نگه داره. وقتی برای سال جدید برای هم آرزوی سلامتی میکنیم تا وقتی حالمون خوبه معنیه واقعیش رو درک نمیکنیم اما وقتی مشکلی پیش میاد تازه متوجه میشیم که بهترین آرزو همون داشتن سلامتیه.
اومدم خونه تا هم ملودی از دلتنگیش کم بشه هم ماهیه سال نو رو غذا بدم هم هفت سین عید رو که همونجا مونده با سبزه کپک زده جمع کنم. حالم خوب نیست بغض داره خفم میکنه اما اونقدر دور شدم که اشکام هم سرازیر نمیشن.
چه خوبه شما رو دارم. دعاتون حتما حال بچم رو خوب میکنه.