Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

Lovely Melody

ملودی زندگی زیباست

دخترکم

دبستان که میرفتم یه دختری تو کلاسمون بود که رقیب سرسخت درسی من بود .هر دو درسمون خوب بود و سر شاگرد اول شدن همیشه رقابت میکردیم. تفاوت ما در این بود که اون مادری داشت که برای هر حرفی یا اتفاقی که میفتاد میومد مدرسه اما مادر من همه چیز رو به خودم واگذار کرده بود و خودم با اعتماد به نفس جلو میرفتم. البته خوب اون دختره و مادرش تنها بودن ولی مامان من چهارتا بچه داشت که باید ازشون مراقبت میکرد. مادر اون شغلش دولتی بود و مادر من خانه دار.

خوب چون من مادرم رو قاطی مسائل مدرسه نمیکردم اون بنده خدا هم اطلاع زیادی نداشت فقط میدونست من هر سال شاگرد اول میشم و همین برای مادرم با دید مادرگونه اون زمان عالی بود. گاهی از دست این دختره شاکی میشدم ولی مامانم زیاد حرفی نمیزد و همین باعث شده بود که من ندونم دقیقا چه برخوردی نشون بدم. اون دختر گاهی دوستای من بر علیه من تحریک میکرد و یه دفعه یه زنگ تفریح دوستام رو دور خودش جمع میکرد تا با من بازی نکنن. یه جورایی مدیر و معاون مدرسه هم طرفداریشو میکردن یعنی مادره بچشو جوری جلوی همه جلوه میداد که خیلی خاص بهش توجه میکردن.

تا سال پنجم این دختر همکلاسی من بود و هر دو با هم هر سال شاگرد اول کلاس میشدیم ولی کشمکشها همیشه وجود داشت و منو ناراحت میکرد. یه روز برای مسابقه علمی حاضر میشدیم و معلم به من یه کتاب کمکی با سوالات امتحانات سالهای قبل رو داد که حسابی آماده بشم و این دختر خیلی ناراحت شد که چرا کتاب رو به اون ندادن و تا زنگ آخر گریه کرد. نزدیکای غروب بود که داشتم تست ها رو نیگاه میکردم دیدم در میزنن وقتی خواهرم در رو باز کرد در کمال تعجب دیدیم که دختره به همراه مادرش و مادربزرگش اومده بودن کتاب رو از من بگیرن.

متاسفانه مادرم بدون هیچ اعتراضی برای اینکه اون دلش نشکنه کتاب رو بهشون داد بعدشم به من دلداری داد که اونقدر زرنگم که بدون کتاب هم اول میشم .ولی من خیلی ناراحت شدم چون مادر اون کلی گشته بود و وقت گذاشته بود خونه ما رو پیدا کرده بود فقط به خاطر دخترش اما مامان من برای دل اون گذشت کرد.

بگذریم که من تو اون مسابقه اول شدم و تا مرحله کشوری رفتم و تا مدتها دختره چشم دیدنم رو نداشت .گاهی با اینکه بچه بودم پیش خودم فکر میکردم که بالاخره یه روز ما هم بزرگ میشیم و خانم میشیم بعدا با هم دوست میشیم.ده سال پیش دیدمش با اشتیاق رفتم طرفش تا بغلش کنم اول منو نشناخت ولی بعدم که شناخت همون ..... دماغی که بود باقی مونده بود و تغییر خاصی در اخلاقش ندیدم.

مدتیه ملودی میاد از یه هم کلاسیش شکایت میکنه که بچه های دیگه رو بر علیه ملودی تحریک میکنه و از اونها میخواد که باهاش دوست نباشن و بعد دوستاش میان برای ملودی تعریف میکنن که این نمیذاره ما با تو باشیم. کلا ملودی پرسونالیتی قوی داره و بچه مستقلیه اما من حس میکنم که این مورد زیادی داره اذیتش میکنه تا اونجایی که میتونستم راهنماییش کردم اما لازمه که برم در این خصوص با معلمش صحبت کنم.چون دختره انگلیسی عوضی رفته از یه دختر دیگه ایرانی خواسته بهش فحش ایرانی یاد بده و اومده به ملودی گفته .باورم نمیشه که یه بچه به این سن اونم انگلیسی اینقدر بد طینت و بدجنس باشه و چقدر باید موذی باشه که این فکر به ذهنش برسه. طبق قانون اینجا هر بچه ای تو مدرسه هر بلایی سر همکلاسیش بیاره والدین اجازه دخالت مستقیم ندارن و اگه مشکلی هست باید با کادر مدرسه در میون گذاشته بشه حتی اجازه ندارن به اون بچه اخطار بدن و مستقیم باهاش صحبت کنن . فردا میخوام برم مدرسه و معلم رو در جریان جدی بودن این قضیه بذارم چون معمولا معلمها بحث بین بچه ها رو زیاد جدی نمیگیرن و از بچه میخوان از دوستش عذرخواهی کنه و تموم میشه.

چون خودم دوست داشتم مادرم بیشتر در این رابطه منو در نظر بگیره تا دل دیگران رو ، حتما دخترم رو حمایت میکنم و تا حل شدن این قضیه کوتاه نمیام.چون این بچه نصف بیشتر روزش رو در مدرسه میگذرونه که باید باعث خوشحالیش بشه و نه اینکه براش اعصاب خوردی به بار بیاره.ملودیه من بسیار بچه با احساس و مهربونیه و اصلا مثل بعضی از بچه ها با سیاست نیست و وقتی با یه بچه این مدلی روبه رو میشه براش سخته و نمیدونه چه تکنیکی به کار ببره تا طرف رو بشونه سر جاش.


حالا نمیدونم دخترا تو سن ملودی همه اینجورین؟ یه روز دوستن دو روز قهرن. یه روز بهترین دوستای دنیان یه روز چشم ندارن همو ببینن یعنی گاهی خسته میشم از این همه ریز بینی تو روابط دوستیه دخترا. خدا صبر بده.

پذیرای پیشنهاد و تجربه شما در این زمینه هستم. مدتی نمیتونم کامنتها رو دونه دونه جواب بدم اما میخونمشون و ازتون بابت مهربونیاتون ممنونم

نقاش ساختمان

الان شما دارین دست نوشته های یک خانم نقاش رو میخونید اونم چی ؟ نقاش ساختمان. بله ه ه ه ه ه ه ه ه ه   تصمیم گرفتم لیوینگ روم رو برای عید نقاشی کنم به همسرم که گفتم قول داد یکی دو روز مونده به عید این کارو انجام بده ولی تا اون موقع دیر میشد بعدشم دو روز قبل از عید یه عالمه کار دارم واسه همین بهتر دیدم خودم دست به کار بشم شنیده بودم که نقاش اینجا برای یه اتاق خیلی شارژ میکنه و منم دنبالشو نگرفتم هم تجربه بود هم کارم انجام میشد. دو روز پیش رفتم شاپ هوم بیس لوازم و رنگ رو خریدم غروب که ملینا خوابید دست به کار شدم همه وسایل رو جمع کردم وسط اتاق و با روکشهای مخصوصی که خریده بودم همه رو کاور کردم. زیر پام رو یه کاور انداختم که زمین رنگی نشه. سه سایز هم رولر خریدم و دو سایز هم برس رنگ و سینی رنگ. سفید انتخاب کردم و دادم توش یه عالمه رنگای ریز براق اضافه کردن  همونجا هم تو دستگاه رنگ گذاشتن و حسابی مخلوط شد. ساعت 7 شروع کردم و تا 12 شب کامل همه رو رنگ زدم. صبح که چک کردم دیدم بعضی جاها رنگ نخورده واسه همین ملینا رو که صبحانه دادم اول رفتم رنگ خریدم چون به نظرم کم اومد بعد گذاشتمش تو صندلیش جلوی تی وی بعدشم دست به کار شدم  مابینش هم به بچه میرسیدم 20 جفت دستکش یه بار مصرف عوض کردم چون مجبور بودم ملینا رو بغل کنم و یا غذا بهش بدم وقتی ساعت 1 خوابید رفتم و کار رنگ رو تمام کردم عاااااااااااااااااااااااااااالی شد تا ساعت چهار هم همه جا تمیز کردم ملودی هم خوشبختانه اون روز تا 5 عصر مدرسه بود چون یه فیلم کلاب براشون گذاشتن هفته ای یه بار بعد از مدرسه براشون فیلم میذارن همراه با اسنک . واسه همین فرصت داشتم. بعدشم که رفتم دنبالش و آوردمش خونه.

در عرض کمتر از 24 ساعت اتاق نشیمن نو شد. پرده و یه تیکه کاغذ دیواری رو هم اینترتی سفارش دادم. مونده ساعت دیواری و یه چنتا وال آرت. هر بار که وارد اتاق میشم کیف میکنم. مهم اینه که دستکار خودمه. وقتی کامل شد عکسش رو میذارم.

اماااااااا  امروز از دست درد و کتف درد مردم ولی ارزش داشت. دوستم باورش نمیشد که خودم رنگ کردم . امسال سال نو و نو آوری برای من هست تصمیمات مهم زندگیم رو امسال عملی میکنم و اجازه نمیدم هیچ کسی منو استاپ کنه. اونقدر سر یه سری مسائل محکم وایسادم و بسیار حس خوبی دارم که بار سنگینی از روی دوشم برداشته میشه و دیگه هیچ وقت به کسی اجازه نمیدم مانع خوشبختی و سعادت من بشه. منتظر خبرای خوب باشید


خانه ام

خوبم ممنونم از محبتتون و احوالپرسیتون. واقعا نمیدونم چی شده بود و بعد از اینکه همسرم بچه ها رو نگه داشت و تونستم استراحت کنم خیلی بهتر شدم.

خودمم فکر میکنم که استرس زیادی این بلا رو سرم آورد خیلی بابت خونه مادرم اینا نگران بودم ولی خدا رو شکر اینم درست شد.

25 سال ما تو اون خونه بودیم اونجا دوستای دوران کودکی رو پیدا کردیم تو اون خونه بچگی کردیم درس خوندیم درختای نارنج خونه با ما قد کشیدن صدای خنده هامون تا آسمونا میرفت دوچرخه سواری رو تو حیاط اون خونه یاد گرفتیم. حوض کوچیک وسط حیاط و سکوی زیر درخت انگور جای بازیهای بالا بلندی بود. زیر زمین خونه جای فرار از بمب و موشک عراقیها بود، ایوون خونه  تو فصل پاییز و زمستون جایی که مادرم زیر آفتاب سجادشو پهن میکرد و نماز ظهرشو میخوند. پشت بام خونه جایی که همه شیراز رو میتونستی از اون بالا ببینی.

بوته گل یاس تو حیاط که صبحها عطر دل انگیزش بهترین حس رو به آدم منتقل میکرد .گل محبوبه شب که گل دوست داشتنی مادرم بود و شبای تابستون عطرش همه جا رو پر میکرد. درختای نارنج که بهترین و زیباترین و خاطره انگیز ترین بودن برای من. هنوزم یه عالمه بهار نارنج دارم که وقتی دلم تنگ میشه اونا رو بو میکنم. درخت هلوی تو باغچه و درختچه های نارنگی و ازگیل که مورد علاقه بابا بودن. بوته های گل رز که مادرم با وسواس خاصی بهشون میرسد و صبحها چنتا گل رز صورتی میچیدم و میبردم برای خانم معلمم.

اون خونه ، خونه ای که  پدرمادرم توش مو سفید کردن دختراشون عروس شدن پسرشون داماد شد نوه ها به دنیا اومدن و بزرگ شدن. دیوارایی که رازهای منو نگه داشتن اتاقی که توش خندیدم گریه کردم عاشق شدم دلشوره گرفتم ترسیدم فراموش کردم و هزار خاطره خوب و بد رو با اون اتاق شریک شدم .

همه و همه با یه دنیا خاطره جاشو داد به یه آپارتمان که توش پدر و مادرم آسایش و آرامش داشته باشن و من امیدوارم که بتونن با خونه جدید و محل جدید انس پیدا کنن و دلشون شاد باشه و اینجا هم براشون بهترین خاطره ها رو به ارمغان بیاره


حالم بده

سلام گلهای زیبای وبلاگم دوستای مهربونم و همراهان همیشگیم.

چند روزه افتادم تو رختخواب نمیدونم چه مشکلی پیدا کردم فقط از پا افتادم تمام بدنم میلرزه و نمیتونم بدنم رو کنترل کنم سر دردهای خیلی بد میگیرم و وقتی راه میرم هر لحظه ممکنه بیفتم زمین. دکتر رفتم میگن چیزی نیست.اما حالم خیلی بده تب شدید دارم مخصوصا شبها و حتی پوستم هم درد میکنه. با تمام این اوصاف دست تنها هم هستم و با سلام صلوات رانندگی میکنم و ملودی رو میبرم مدرسه.

همسرم نتونست مرخصی بگیره اما فردا تعطیله و قراره من استراحت کنم. خیلی سخته آدم تو بستر بیماری بیفته و کسی نباشه که به دادش برسه. فقط هر روز از خدا میخوام کمک کنه بهتر بشم.

نمیخوام ناراحتتون کنم اما غیبتم به این دلیله. الانم واقعا نمیدونم چی دارم مینویسم چشمام دوتایی میبینه.

خبر خوب اینکه مامانم اینا خونه مورد نظرشون رو پیدا کردن و قولنامه نوشتن. اما خدا میدونه من چقدر استرس داشتم و شبها کابوس میدیدم. دست خودم نیست نمیتونم بی تفاوت باشم.

برم استراحت کنم چون دستام میلرزه و نمیتونم بیشتر تایپ کنم.

فعلا..

عنوان ندارد

چند روز پیش رفتم دکتر و منشی بهم گفت که دکتر جدید اومده منم نمیخواستم زیاد معطل بشم قبول کردم که برم پیش دکتر جدید. وقتی نوبتم شد و رفتم داخل اتاقش یه لحظه فکر کردم اشتباهی وارد شدم. یه خانم دکتری اونجا نشسته بود با یه لباس خیلی معمولی یه شلوار چروک و یه کش مشکی هم دور موهاش پیچیده بود. بعد جوراب صورتی با کفش مشکی پوشیده بود ، یعنی اگر این آدم جایی دیگه از کنارم رد میشد فکر میکرد چقدر بیچاره فقیره و نیازمند. منظورم اینه که اینقدر اینا ساده میپوشن و همه چیز رو ساده میگیرن گاهی دیگه زیاده روی میکنن. برعکس جای دیگه دنیا اینجا نمیشه از روی پوشش افراد متوجه بشی که یه تیپ آدمیه. ولی تو ایران اونی که پولداره و یه شغل درست حسابی داره از لباس و ماشین و خونش میتونی بفهمی که تو چه سطحی داره زندگی میکنه.  چند وقت پیش داشتم ماشینم رو پارک میکردم دیدم راننده جلویی ماشینش رو جابه جا کرد که من فضای بیشتری داشته باشم همچین ماشین مدل بالا و آنچنانی نبود خیلی معمولی بود بعد که راننده پیاده شد دیدم یکی دیگه از این دکترای کلینیک نزدیک خونمونه. بعدشم اومد طرفمو احوالپرسی کرد واقعا برام جالب بود که اول منو یادشه بعدشم میتونست رد شه بره و اعتنایی نکنه. یا اینکه تو مطبهاشون اونقدر سادس که با یه آفیس معمولی هیچ فرقی نمیکنه.

اما من دکترای ایران رو ترجیح میدم، کیف میکنم وقتی میبینم اینقدر تمیز و شیک هستن.البته که دکترای ایران سواد بالایی دارن و خیلی خوب بیماری رو تشخیص میدن و درمان میکنن . اینجا اول مثل ایران به این تعداد افراد بیمار ندارن دوم اینکه دسترسی به پزشک متخصص بعد از طی کردن هفت خوان رستم امکان پذیره. واسه همینم گاهی با داشتن درد بازم بیخیال میشی بری پیش دکتر چون تا بیمارستان به شما وقت بده و نوبتت بشه حتما دیگه یا خوب شدی یا مردی.

راه دیگش هم اینه که بدون اینکه منتظر نامه بیمارستان بشی مستقیم بری دکتر رو ببینی که هزینش خیلی بالاست. دوست من فقط برای اینکه از بارداریش مطمئن بشه و یه آزمایش خون ساده میخواست رفت بیمارستان خصوصی و 200 پوند هم شارژش کردن تا بهش بگن اونی که دکتر خودش تشخیص داده تومور نیست و این خانم بارداره.

اما در کنار همه اینها در صورتی که کسی نیاز به درمان داشته باشه بی چون و چرا در اولویت قرار میگیره و رسیدگیهای لازم براش انجام میشه. یعنی خدمات درمانی برای همه یکسان هست و همه میتونن از این خدمات استفاده کنن.


هوا داشت بهاری میشد که یه دفه رسید به 5 درجه زیر صفر و همه غافلگیر شدن. اما امروز یکی از بهترین روزای آفتابی در چند ماه گذشته بود من که خیلی لذت بردم.

ملودی باز هم گل کاشت و تو تست ریاضی سه تا کلاس اول شد واقعا خوشحال شدم و بیشتر از این خوشحالم که خودش دوست داره تو ریاضی جلو بره و علاقه داره .

کنسرت نرفتم چون جور نشد همسرم خیلی اصرار کرد که برم ولی بدون اون خوش نمیگذشت از طرفی دخترا هم تنها می موندن اونی هم که قرار بود بیاد پیششون مجبور شد برای انجام کاری بره لندن. خلاصه جور نشد اما به جاش رفتیم شهر بیرمینگهام همون رستوران ایرانی که غداشون هم خوب بود و جای شما خالی. هدیه ولنتاین هم آقای همسر آهنگ گل گلدون من رو با گیتار نواخت و برام ضبط کرد، اگه شد یه وقتی میذارم اینجا شما هم بشنوین. در کنارش هم دوتایی رفتیم یه رستوران جدید آمریکایی که عالی بود و دست آخرم برام یه کیف پولی و یه دسته گل خوشکل خرید واقعا چیزی لازم نداشتم و اینکه برام مهم بود چنتا کار ماشینم که لازم بود انجام بشه رو برام ردیف کنه که اونا هم خدا رو شکر انجام شد.

مامانم اینا همچنان دنبال خونه میگردن و با این وضع خراب قیمتها خونه هایی که پبدا کردن تا تصمیم میگیرن که بخرن در عرض چند روز 10 تا 20 تا گرونتر میشن. کاش بهم نگفته بودن که خونه رو فروختن اینجوری منم استرس گرفتم و نگرانم که چی میشه. تو رو خدا دعا کنید که این مشکل حل بشه. مامانم خسته شده و ناراحته خواهرم و داداشام هم هر روز دنبال خونه هستن ولی هنوز قیمتها داره میره بالا.


این روزا حال دیگه ای دارم ...









دوستتون دارم هزارتا

این مدتی که نمینوشتم و هی آدرس عوض کردم خوابم به هم ریخته بود از فکر وبلاگم بیرون نمیومدم و شدیدا دلم برای اینجا و نوشتن تنگ شده بود. حرفا تو گلوم قلمبه شده بودن و عصبی شده بودم. باورم نمیشد که ننوشتن اینقدر روم تاثیر بذاره نگران شما بودم نگران خودم و حالم بودم و همش غصه میخوردم که چرا اون همه نوشته رو پاک کردم. از سال 84 تا الان همش پرید ولی چه میشه کرد؟ خودم هم مقصر بودم . اما باور کنید دیشب راحت خوابیدم و خوشحال بودم. کامنتهاتون خیلی بهم دلگرمی داد و کلی ذوق کردم وقتی دیدم با اینکه مدتی نبودم ولی دوستای خوبم بازم میان و خواننده وبلاگم هستن. حتی آدرس وبلاگ رو به همسرم هم دادم که اگه دوست داره بیاد بخونه ولی اون تمایلی نداشت و گفت بهتره که من با خیال راحت بنویسم و فکر میکرد اگه بدونم اون خواننده وبلاگمه سانسور میکنم و حرفمو نمیزنم. خوب من هم اصراری نکردم از طرفی خیالم راحته که بهش این آفر رو دادم دیگه انتخاب با خودشه.

من خیلی دلم میخواد برم کنسرت بنیامین در لندن و همسرم هم میگه دوست داره که به عنوان هدیه ولنتاین منو بفرسته کنسرت و بچه ها رو نگه میداره ولی متاسفانه خودش نمیتونه بیاد .خواستیم پرستار بگیریم که یه شب بمونه پیش این دوتا ولی ملینا هم پیش هیچ کس نمی مونه خلاصه که دنبال یه پایه میگردم.دوستم که عاشق بنیامین هست از شانس من داره میره ایران .خیلی های دیگه هستن که میتونم باهاشون برم ولی من به قول معروف حال نمیکنم با اونای دیگه برم .


مُردم  از بس حرص خوردم از اینکه مبادا این ریزه خانم نون خامه ای از اون بالا بیفته پایین، کارش شده بود از صبح تا شب بشینه پشت پنجره و از اونجا تی وی تماشا کنه هر دفعه میفتاد پایین قلبم ریش ریش میشد اینم بچه پر رو ،باز میرفت بالا .مبل رو جا به جا کردم ولی فایده ای نداشت نمیدونم چرا این یه ریزه آدم اینقدر از بالا رفتن خوشش میاد. خیلی فکر کردم تا اینکه دیدم بهترین راه اینه که یه چیز جدید بخرم که توجهش رو جلب کنه و این عادت از سرش بیفته. هووووووووووورا جواب داد بله یه دونه تـِنت یا همون چادر بچه براش خریدم که از تو پنجره هاش میتونه تی وی نگاه کنه و خانوم و ساکت میشینه اون تو و منم خیالم راحته. 


گاهی وقتا آدم چه بلاها که سر خودش نمیاره حماقتی کردم ناگفتنی. خیر سرم اومدم زرنگی کنم و آرایشگاه نرم(  از بس اندازه پول خون باباشون شارژ میکنن) و یه حالی به پوستم بدم و پاکسازی کنم زدم پوست صورتم رو سوزوندم فکر کنم تا یه هفته نتونم از در برم بیرون. یعنی یه کارایی میکنم که گاهی خودم هم می مونم چرا اینجوری شد؟ اینم یه تجربه دیگه که خانم محترم کار هر بز نیست پاکسازیه پوست ... حالا من خودم ناراحت ،این همسر خان هم هی میره و میاد نیگاه میکنه تو صورتم و با تاسف سرشو تکون میده که ای زن چرا این بلا رو سر خودت آوردی آخه؟ منم پر رو، گفتم تو هم شونصد بار موهاتو زدی خراب کردی حالا یه بار من خراب کنم چی میشه؟ از رو نمیریم ما که......


اون ته ته ته دلم دارم از ذوق میمیرم چون بعد از 25 سال مامانم راضی شد خونه رو بفروشه و برن یه خونه دو طبقه یا دوتا آپارتمان بخرن که داداش کوچیکه هم سر و سامون بگیره. از این بابت خوشحالم که دیگه مامانم لازم نیست خونه به اون بزرگی رو هی تمیز کنه یا بخواد دوتا حیاط بزرگ رو بشوره. ساختمون هم که دیگه عمر خودشو کرده بود و تعمیر کردنش  هم پول الکی خرج کردن بود. امیدوارم که خونه مورد نظرشون پیدا بشه، بابام همش نگرانه که مبادا مجبور بشن آپارتمان بخرن دلش میخواد خونه باشه که ما تابستون میریم مسافرت بچه ها بتونن راحت بازی کنن آخر هفته ها هم که نوه ها میرن خونشون بتونن حسابی آتیش بسوزونن.









یه بازگشت دیگه

یه روزی عاشق نوشتن بودم عاشق اینکه من بنویسم  شما بخونید و کلی هم دوستای خوب و مهربون که شما باشید پیدا کردم اما خیلیها هم کم لطف بودن و فقط میخوندن و زحمت یه کامنت گذاشتن هم به خودشون نمیدادن این مثل اینه که بری کتاب فروشی همونجا کتابو بخونی و بذاری سر جاش. نمیدونم چرا گاهی محتوای یه وبلاگ که گزارش روزانه یه بی بی هست که چند بار پو کرده و یا چند بار آروغ زده یه دفعه اینقدر جذاب میشه ولی اگه اینجا چهارتا حرف درست و واقعی نوشته بشه اصلا جالب نیست.

شاید قلمم داره از کار میفته و میتونم به جرات بگم که دلیلش کم لطفیه بعضی از دوستانه. کسانی که وقتی ما مینوشتیم نمیدونستن وبلاگ چیه و از ما یاد گرفتن که اونها ازهمه کم لطفتر بودن و ما رو کامل فراموش کردن. اینا رو مینویسم که بدونین برای ما که دوریم و این وبلاگ نوشتنها کلی از غم غربتمون کم میکنه با یه کم لطفی هم رنگ میبازه. ولی با همه این حرفا یه چیزی رو خیلی خوب یاد گرفتم که به راحتی به هر کسی راه چاه یاد ندم که  بعد بره اونورتر برای خودم قیافه بگیره. حتی تو این دنیای مجازی تعدادشون هم کم نیست.

هر وقت حس خوبِ نوشتن اومد سراغم مینویسم و حرف آخر این پست برای اونایی که از صمیم قلبم دوستشون دارم و همیشه همراهم بودن و هستن. ممنون که بودین هستین و خواهید بود اگر بنویسم برای شما مینویسم